#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_40
هر دو ابرویش خیلی ناگهانی بالا رفت.
گفتم:
ـ بیدار که شدم، توی یه دندون پزشکی بودم. مطب کسی که بهش زده بودم؛ فقط کمی دستش زخمی شده بود، که می گفت چیز مهمی نیست.
سکوت کردم. باز هم چیزی نگفت. به اطلاعاتی که کیانا از سیستم خودش مشغول گذاشتنشان روی لپ تاپم بود خیره شدم. آن قدرها هم که تصور می کردم کم نبود. یک مقاله، دو گزارش و سه پوشه عکس. سه دقیقه بعد دوباره شروع کردم به حرف زدن.
ـ سیزده ساعت و چهل و نه دقیقه خوابیده بودم. به شام دعوتم کرد و ...
مکث کردم. نمی دانستم در مقابل چیزی که قرار بود بگویم، چه عکس العملی نشان خواهد داد. این برای اولین بار بود که در زمان آشنایی ام با حامد، دعوت کسی، آن هم یک غریبه را به شام، قبول می کردم.
ادامه دادم:
ـ قبول کردم. دوباره دعوتم کرد به شام فرداش، که اون رو هم قبول کردم.
نمی توانستم تصور کنم تا چه اندازه ی دیگر ابروهایش می توانند به بالا رفتن ادامه دهند.
ـ رفتیم شمال.
دهانش باز شد. نه برای این که چیزی بگوید، از تعجب بود، می دانستم.
خیلی تند ادامه دادم:
ـ توی ویلاش جوجه درست کرد، لب ساحل شام خوردیم و همون جا چند ساعتی خوابیدیم. صبح ایکس باکس بازی کردیم، دوباره نهار ماهی درست کرد، بعد از نهار برگشتیم.
یک دقیقه ی تمام زل زد به چشمانم و بعد داد زد:
ـ کیانا؟
صدایش چنان بلند بود که مجبور شدم گوش هایم را بگیرم. فقط یک ثانیه طول کشید تا کیانا در را باز کند. رنگ به چهره نداشت. با دهانی نیمه باز، نگاهش بین من و حامد در رفت و آمد بود. فایل مقاله را باز کردم.
حامد با صدایی که می لرزید گفت:
romangram.com | @romangram_com