#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_39
می دانست داد زدن در مقابل من بی فایده است، پس با صدایی کمی آرام تر از داد زدن ادامه داد:
ـ صبح وقتی کیانا گفت ظاهرا این سه روز اصلا سفر نرفتی، کارم داشت به بیمارستان می کشید.
داشت اغراق می کرد. حامد خونسردتر از چیزی بود که همیشه نشان می داد. این حرف ها برای ایجاد عذاب وجدان در من بود. نمی فهمیدم با وجود این که می دانست عذاب وجدان آخرین چیزی است که ممکن است به آن دچار شوم، چرا همیشه یک روش را برای مآخذه ام امتحان می کرد!
باز هم آرام تر از قبل گفت:
ـ چرا دفتر نیومدی؟
لپ تاپم را روشن کردم.
با لحن مهربان تری ادامه داد:
ـ اگر نمی خواستی بیای دفتر، حداقل من یا کیانا رو در جریان می ذاشتی. چرا امروز صبح باید بفهمیم نرفتی؟
به عکس ساتورن (یک) روی صفحه ی مانیتورم خیره شدم.
ـ حالا تعریف کن، می شنوم.
لحنش کاملا آرام بود. منطقی بود و قصد نداشت با داد و فریادهایش در خیال خود مرا دچار عذاب وجدان کند. روی مبل نشست. نفس هایش آرام و منظم بود. سرم را بلند کردم و به چهره اش خیره شدم. در این سه روز اصلا عوض نشده بود. همان حامد همیشگی. موهای کم پشتش را طبق عادتی سه ساله، به عقب شانه کرده بود. شلوار مشکی و مردانه به پا داشت. بلوز مردانه اش سفید بود با خط های خیلی نازک و محو آبی و قرمز. کفش هایش را نمی دیدم، ولی می دانستم همان کفش های سیاه تازه اش را به پا دارد که قبل از خارج شدن از خانه، مسلما واکس خورده اند. مچ دستش خالی بود. ساعت مچی اش را طبق عادت قدیمی در زمان نوشتن در آورده و می دانستم می توانم آن را داخل جیب کتش پیدا کنم. چند لحظه در سکوت مطلق نگاهش کردم. برای شنیدن آماده بود.
ـ وقتی داشتم می رفتم خونه، تصادف کردم.
نفسش را با صدا بیرون داد. نگاهش را دیدم که خیلی سریع تک تک اعضای بدنم را از نظر گذراند. می خواست مطمئن شود حالم خوب است. اجازه دادم با دقت نگاهم کند و نگرانی اش رفع شود. چیزی نگفت. او هم مرا خوب می شناخت. می دانست حتی گفتن یک کلمه هم می تواند مرا ساکت کند.
ادامه دادم:
ـ زدم به یه مرد که وسط خیابون ایستاده بود.
متعجب به رنگ چهره اش که در عرض ثانیه ای کوتاه، به سفیدی دیوار پشت سرم شد، خیره ماندم. باز هم چیزی نگفت.
ـ خیلی خسته بودم، همون جا پشت فرمون خوابم برد.
romangram.com | @romangram_com