#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_38
رو به سرایدار کچل گفتم:
ـ کلید رو باید از این آقا تحویل بگیری. تا دم در همراهیشون کن.
وارد شدم و در را بستم. چمدانم کمی دورتر از در ورودی، روی زمین بود. پس هنوز هیچ کس از کنسل شدن سفرم خبری نداشت. کسی چند ضربه ی آهسته به در زد. به سمت حمام رفتم. یک دوش آب گرم می خواستم و کمی انرژی برای شروع دوباره ی کار. صدای زنگ در را شنیدم. وارد حمام شدم. شیر آب را باز کردم و داخل وان نشستم. چشمانم را بستم و دراز کشیدم. سنگینی لباس های خیس شده ام حس خوب و آشنایی بود.
با حوله پشت میز نشستم و شروع کردم به نوشتن. خورشید، از صبح، وقتی رو به ساحل شنی و آبی دریا و آسمانم بیدار شدم، تمام ذهنم را درگیر خود کرده بود. باید می نوشتم.
نمی دانم چقدر گذشته بود، ولی وقتی از پشت میز بلند شدم، در تاریکی اتاق نمی توانستم درست جایی را ببینم. نزدیک ترین جای راحت برای خواب، مبل سیاه داخل هال بود. دراز کشیدم. خوابم برد.
با ملودی آشنای همیشگی موبایلم بیدار شدم. قبل از هر چیز نگاهم روی ساعت دیواری ثابت ماند. ده دقیقه به هشت بود. نه، نیاز به زمان داشتم. نیاز به دو دقیقه زمان تا دوباره درک کنم.
ملودی آرام موبایلم از جایی خیلی نزدیک به گوش می رسید. چشمانم را با هوشیاری کامل باز کردم. با دیدن پتوی نازکی که به رویم افتاده بود، می توانستم حدس بزنم چه کسی در این دو دقیقه چهار بار با موبایل و دو بار با خانه تماس گرفته است. حامد. نفسم را با صدا بیرون دادم و صاف نشستم.
موبایل روی میز، کنار مبل قرار داشت. خبری از دو لیوان کثیف کنار لپ تاپم نبود. چمدان دیگر جایی نزدیک در ورودی خانه دیده نمی شد. یک دست سِت کامل لباس روی میز کنار لپ تاپم جای داشت و خیلی راحت می توانستم حدس بزنم کنار چایساز دو دونات تازه و یک لیوان تمیز قرار دارد. بهترین کار نادیده گرفتن صدای زنگ بی انقطاع موبایل بود. مسلما حامد تا رسیدن من به دفتر می توانست صبر کند.
خیلی سریع لباس پوشیدم. برای برگشتن به سر کارم هیجان زده بودم. نمی دانستم چطور توانسته بودم سه روز، هر چند نه به صورت کامل، دور بودن از ستاره هایم را تحمل کنم. اگر گرسنه نبودم، حتی لحظه ای برای خنک شدن فنجای چای و خوردن دونات ها صبر نمی کردم.
مستقیم به سراغ سرایدار کچل رفتم. احتمالا شب گذشته برای دادن سوییچ حتی زحمت بالا آمدن را به خود نداده بود. او هم می دانست من در را برای هیچ کس باز نمی کنم. با دیدنم از جا بلند شد و با لبخند سوییچ را به سمتم گرفت.
اتومبیل را جای همیشگی پارک کردم و بالا دویدم. همه چیز دقیقا همان طوری بود که سه روز قبل آن را ترک کرده بودم. ساختمان قدیمی و بازسازی شده ی دو طبقه، راه پله هایی که مثل همیشه از تمیزی برق می زدند، بیست و چهار پله ی نیمه بلند، دیوارهایی سفید که پر شده بودند از پوستر، در سفید همیشه نیمه باز واحد هفتاد و پنج متری طبقه ی اول و سر و صداها و هیاهوی همیشگی اش، پاگرد اول و آن گلدان بزرگ و گیاه همیشه سبزش، پله های طبقه دوم و بعد در همیشه بسته ی واحد دوم. نیاز به صبر کردن نبود. با وجود آن دوربین های مدار بسته ی جلوی در وردوی و داخل راهرو، هر لحظه امکان داشت در باز شود. قبل از این که آخرین پله را پشت سر بگذارم، در باز شد.
مهدیس با لبخند از مقابل در کنار رفت و گفت:
ـ سلام. خیلی خوش اومدید.
نپرسید سفر خوش گذشت؛ پس او هم خبر داشت. به تکان دادن سرم اکتفا کردم و از کنارش گذشتم. عطرش را عوض کرده بود. فضای آشنای طبقه ی دوم و البته اتاق کارم. حتی نیم نگاهی هم به اتاق شیشه ای حامد نینداختم. شال را از سرم باز کردم. از کنار میز مهدیس گذشتم و بی توجه به کیانا که با قدم های تند شده به سمتم می آمد، وارد اتاق شدم. بوی آشنای همیشگی را می داد. همه چیز مثل همیشه بود. پارتیشن هایی که اتاقم را از فضای بیرون جدا می کرد، پارتیشن هایی کرم که نیمه ی شیشه ای بالایشان مثل بیشتر روزها با کرکره های زرشکی کشیده شده، اجازه دیدن فضای بیرون و البته اتاق حامد که درست در مقابل اتاق من قرار داشت را نمی داد. کتابخانه ام. با یک نگاه کوتاه هم می توانستم بگویم تازه تمیز شده، اما حتی یک برگ هم در آن جا به جا نشده است. دو مبل راحتی بزرگ و کرم رنگ و میز شیشه ای مقابلشان. گلدان کاکتوس روی میز تازه آب داده شده و البته میز بزرگ کارم. یکی از بهترین مکان های روی زمین برای من. قهوه ای، بزرگ و مرتب.
هنوز کامل روی صندلی پشت میزم ننشسته بودم که در باز شد. چنان با شدت، که تمام شیشه های پارتیشن شروع کردند به لرزیدن. حامد با ابروهای گره خورده در هم و چین های عمیق روی پیشانی اش وارد شد و محکم در را به هم کوبید. شیشه ها دوباره با صدا شروع کردند به لرزیدن.
نیاز نبود به اجزای چهره اش نگاه کنم تا بفهمم عصبانی است. همین که جواب تلفنش را نداده بودم، برای خشمگین کردنش کفایت می کردم. حالا که با وجود کیانا از کنسل شدن سفرم خبردار شده بود، باید انتظار یک طوفان را می کشیدم. تحمل کردنش خیلی سخت نبود.
داد زد:
ـ کجا بودی؟
از داخل کیف، لپ تاپم را بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com