#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_37
از داخل جیب مانتویم سوییچ ماشین را به سمتش گرفتم و گفتم:
ـ ماشینم رو میاری یا نه؟
لحظه ای با چشمان گرد شده به من و سوییچ در دستم خیره ماند و بعد با صدای بلند خندید. نفسم را با صدا بیرون دادم. درک نمی کردم چرا این قدر می خندد.
درست قبل از این که کامل پیاده شوم گفت:
ـ بدش به من. میارمش، ولی به شرط این که بیام بالا.
سوییچ را کف دستش گذاشتم و پیاده شدم. حوصله اش را نداشتم.
برج پارمیس. ورودی شیشه ای برج و بعد لابی طلایی. مرد کچل با دیدنم از جا بلند شد و لبخند زد.
ـ سلام خانم. خوش اومدید.
رو به سرایدار کچل گفتم:
ـ کیانا خونه ست؟ کلید ندارم.
ـ نه خانم هنوز تشریف نیاوردند. الان خودم میام بالا در رو براتون باز می کنم.
خیلی سریع خم شد و از تیررس نگاهم ناپدید شد. به سمت آسانسور رفتم. سوار شدم و با چشمانی بسته پیشانی ام را به آینه ی خنک تکیه دادم.
با صدای بسته شدن در آسانسور گفتم:
ـ بیست دقیقه ی دیگه یه آقایی سوییچ ماشینم رو میاره، خودت برام بیارتش بالا. در ضمن می دونی که خوشم نمیاد در مورد رفت و آمدهام به کسی، خصوصا کیانا، گزارش بدی.
ـ بله خانم.
ـ خوبه.
با توقف آسانسور، چشمانم را باز کردم و به داخل آینه خیره ماندم. برق سر کچل سرایدار توجهم را جلب کرد و کسی که درست کنارم پشتش را به آینه تکیه داده بود و من فقط می توانستم سیاهی آستین لباسش را ببینم. نفس عمیقی کشیدم. بوی تلخی می داد. صاف ایستادم و در جهت مخالف او به سمت در خروجی آسانسور چرخیدم.
ـ واقعا دوست دارم بدونم اون اسم ها چی بودن؟
سرایدار کچل خیلی سریع در را با کلید طلایی دستش باز کرد و عقب رفت. حتی زحمت چرخیدن و نگاه کردنش را به خودم ندادم.
romangram.com | @romangram_com