#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_34
از جا بلند شدم. خیلی از اطلاعاتی که در مورد خودم به رخ می کشید، چندان هم درست نبود.
ـ ناراحتت کردم؟
در مورد من چطور فکر می کرد؟
گفتم:
ـ هیچی نمی تونه من رو ناراحت کنه.
ـ واقعا؟
ـ خسته شدم، برگردیم.
ـ می خواستم پیشنهاد بدم بریم پیاده روی.
ـ می تونی خودت تنها بری. محض اطلاع، از پیاده روی هم خوشم نمیاد.
به داخل ویلا برگشتم. مانتو و شالم را از داخل کمد دیوار برداشتم. واقعا ناراحت نشده بودم. اصلا چیزهایی که گفته بود برایم اهمیتی نداشت. من خودم را خوب می شناختم. می دانستم چه کسی هستم، علایق خودم را می شناختم، می دانستم چه می کنم، هدف داشتم، خیلی چیزها بود که او حتی نمی توانست آن ها را تصور کند، فقط از این همه بی کار گشتن خسته شده بودم. من عادت به یک جا نشستن و تماشای غذا درست کردن یک مرد، بازی کردن با ایکس باکس، دیدن عکس های خانوادگی و دریا در شب و دریا در روز نداشتم.
میان چهارچوب در خروجی ایستاده بود و نمی توانستم بیرون بروم.
با لبخند و صدایی آرام گفت:
ـ میشه نیم ساعت صبر کنی؟ باید کمی این جا رو مرتب کنم.
اشاره ای به پشت سرش کرد. داشت در مورد میز داخل بالکن و ظرف ها و غذاهای روی آن صحبت می کرد.
ادامه داد:
ـ مانتوت رو در بیار. تا یه چایی بخوری و کمی میوه، من هم برای رفتن آماده میشم. می تونم روی کمکت برای جمع کردن میز حساب کنم؟
مانتویم را در آوردم و به دستش دادم.
ـ نه.
داخل ویلا شروع به گشتن کردم. ویترینی پر از مجسمه های حیوانات و گل های چوبی و شیشه ای. تک تکشان جالب و دیدنی بودند. توجهم به چند کتاب روی میز جلب شد. آن طور که آن ها کنار هم چیده شده بودند، احتمالا دلیل حضورشان این بود که بخشی از دکوراسیون بی نقص ویلا را تشکیل بدهند. روی مبل نشستم. هنوز اولین کتاب را برنداشته بودم، که فنجان سفید چای و ظرف کوچک شکلات مقابلم قرار گرفت.
romangram.com | @romangram_com