#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_32


ـ ازت نخواستم که روسی بخونی، گفتم فقط یه چیز دیگه بخون، همین.

با خنده گفت:

ـ من صدای خوبی دارم. چی دوست داری برات بخونم؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و بلند شدم. حوصله بحث کردن و توجیهش را نداشتم. با این که هوای بیرون خوب و مطبوع بود، ولی به داخل ویلا برگشتم.

شروع کردم به گشتن در اطراف. مقابل دیواری ایستادم که پر بود از قاب عکس های چوبی بزرگ و کوچک. آدم های نا آشنا ثبت شده در لحظه هایی غربیه. چهره ی او در بیشتر عکس ها دیده می شد. کنار زن و مردی میانسال. کنار زنی جوان. عکس تکی اش در کنار دریا. عکسی در کنار یک آدم برفی و یک پسر بچه. نوک بینی اش، درست به مانند همان پسر بچه ی داخل عکس قرمز بود. به یاد گردن متورم و قرمزش افتادم. عکسش در میان جمعی ده نفری روی اسکله نزدیک دو قایق سفید. باز هم یک عکس تکی در روپوش سفید، روی صندلی دندان پزشکی. عکس تکی از زنی جوان. عکس زن و مرد میانسال در کنار هم. عکس تکی آن پسر بچه. زن و مردی جوان در دو طرف پسر بچه.

انگشتش روی عکس تکی از پسر بچه لحظه ای متوقف شد و گفت:

ـ پارسا، خواهر زادم. این هم خواهرم درسا و شوهرش کیوان.

نگاهم روی چهره زن ثابت ماند. بزرگ تر از او به نظر می رسید، اما خیلی به هم شبیه بودند. زن ظرافت و زیبایی ای داشت که در چهره ی مردانه ی او دیده نمی شد.

پرسید:

ـ خواهر یا برادر داری؟

خواهر؟! اخم کردم. آن آهنگ که زیر لب زمزمه می کرد و حالا این سوال. زیادی داشت کنجکاوی به خرج می داد. چرخیدم و به سمت آشپزخانه رفتم.

پرسیدم:

ـ بازم چیپس داری؟

صدای خنده اش را درست از پشت سرم می شنیدم که گفت:

ـ نه، ولی اومده بودم بگم نهار آماده است. تو که کمک نمی کنی، ولی ... دوست داری روی بالکن غذا بخوریم یا این جا میز رو آماده کنم؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ همون بالکن خوب بود.

احتمالا این عادتش بود که در سکوت غذا بخورد. ساکت و آرام، بی هیچ کلامی، مقابل هم نشسته بودیم و نهار می خوردیم. آشپز خوب و قابلی بود. هم جوجه های دیشب خیلی خوش طعم بود و هم ماهی امروز.

نوک چنگال را به لبه ی بشقاب تکیه داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com