#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_31
بدون این که انتظارش را بکشم، شروع به بازی کردم. با تکان مبل به خودم آمدم. کنارم سریع نشست و شروع به بازی کرد.
ـ بعد به من میگی متقلب! این کار تقلب نیست؟
چیزی نگفتم. به نظر خودم که شروع کردن بازی بدون حضورش، تقلب محسوب نمی شود.
با مکث کوتاهی گفت:
ـ شمیلا بود، دوست دخترم.
این که دوست دختر داشت باید برایم مهم می بود، یا این که نام دوست دخترش چیست، که این طور اطلاع رسانی می کرد؟ شانه بالا انداختم. برنده شدم. چیزی نگفت. نگفت بردم را قبول ندارد یا به خاطر این که بازی را زودتر از او شروع کرده ام برده ام. هیچ نگفت.
از جا بلند شد و گفت:
ـ ماهی کبابی دوست داری یا سرخ کرده؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ فرقی نمی کنه.
داخل بالکن روی صندلی حصیری نشسته و مشغول بررسی فایل های موبایلم بودم. کمی تغییر در برنامه ریزی چند روز آینده و حذف چند قرار کنسل شده. او کمی دورتر در سکوت مشغول کباب کردن ماهی ها بود و زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد. با دقت گوش دادم.
یکی از آهنگ های فرهاد بود؛ گنجشککِ اَشی مَشی. این آهنگ را بر خلاف خیلی از دیگر آهنگ ها، خوب می شناختم. سال ها از آخرین باری که آن را شنیده بودم می گذشت. برایم تداعی کننده ی خاطرات دور بود. روزهای شاد و لحظه هایی پر از درد.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
ـ یه چیز دیگه بخون.
به سمتم چرخید و با ابروهای بالا رفته از تعجب گفت:
ـ خوشت نمیاد؟
ـ برام زیادی آشناست، حواسم رو پرت می کنه.
ـ بلد نیستم روسی بخونم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com