#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_30
ـ پس بیا کمی به روش من خوش بگذرونیم.
از جا بلند شدم و به سمت ویلا به راه افتادم. خیلی زود کنارم قرار گرفت.
ایستادم. روی مبل راحتی مقابل تلویزیون نشست و با دست به جایی در نزدیکی خودش اشاره کرد. کنارش نشستم، اما تمام هوش و حواسم پیش آن دستگاه عجیب و غریبی بود که مقابل تلویزیون قرار داشت.
ـ ایکس باکس.
با ابروهایی بالا رفته گفتم:
ـ چی؟
سرش را به سمتم برگرداند و باز نگاهم روی گردن قرمز و متورمش ثابت ماند.
با خنده گفت:
ـ تا حالا با ایکس باکس بازی نکردی؟
بازی؟! لحظه ای با تردید نگاهش کردم. نمی توانستم حدس بزنم چند سال دارد، ولی آن قدر هم کم سن و سال به نظر نمی رسید که بخواهد بازی کند.
با صدا خندید و گفت:
ـ مطمئن باش بهت خوش می گذره. بذار یادت بدم.
و چنان با دقت و حوصله در مورد کار تک تک دکمه ها و نحوه ی پشت سر گذاشتن هر مرحله از بازی توضیح داد، که به نظرم آمد می تواند معلم خوبی باشد. خیلی زود یاد گرفتم چطور باید بازی کنم! سرگرمی خوب و کمی عجیب و غریبی بود. با صدا می خندید. حس خوبی داشتم. سه بار متوجه دستش شدم که به سمتم می آمد. دو بار برای گرفتن دستم و یک بار هم برای گرفتن بازویم. نیازی به تذکر دادن هم نداشت، چون خیلی زود دستش را عقب می برد. متوجه بودم که حرکت دستش برای لمس کردنم ناخودآگاه و از روی عادت است.
با اعتراض گفتم:
ـ تقلب کردی. من قبول ندارم، تو نگفته بودی می تونم از این راه هم برسم.
ابروهایش را بالا داد و با صدا خندید.
ـ اوه، اوه! داری من رو محکوم می کنی تقلب کردم؟ من اصلا به خودت شک دارم. اِنقدر قشنگ بازی می کنی که دارم به این نتیجه می رسم یه ایکس باکس باز حرفه ای هستی.
اخم کردم. من هیچ وقت تا قبل از آن روز، نه می دانستم ایکس باکس چیست، نه بازی کرده بودم. من فقط خیلی زود همه چیز را یاد می گرفتم، همین.
قبل از آن که حرفی بزنم، چیزی در کنار پایم لرزید. نگاهم به روی موبایل سیاه رنگش، که جایی در حد فاصل میانمان افتاده بود، ثابت ماند. نام شمیلا به فارسی روی صفحه ی موبایلش خودنمایی می کرد. خیلی مطمئن نبودم، ولی وقتی داشت در مورد دوست دخترش صحبت می کرد، نامی شبیه به همین اسم را از زبانش شنیده بودم. تلفن همراهش را برداشت و با چند گام بلند از مبل فاصله گرفت.
romangram.com | @romangram_com