#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_29
ـ نسکافه داری؟ من از آب پرتقال خیلی خوشم نمیاد.
قدمی جلو گذاشت و خم شد. به چشمانم خیره ماند. بعید می دانستم باز هم بخواهد کتک بخورد، ولی آماده ی هر عکس العملی از جانب او بودم.
با مکث طولانی گفت:
ـ من اومده بودم خوش بگذرونم و حال کنم، ولی ...
نفسش را با صدا بیرون داد و با تاخیر ادامه داد:
ـ خانم کوچولو بهتره بری و یه چیزهایی رو یاد بگیری.
کمرش را صاف کرد و به داخل ویلا برگشت. از لفظ خانم کوچولو بیزار بودم. فرشته ای که حامد می گفت قابل تحمل تر بود. از جا بلند شدم و همان مسیر کنار ساختمان را برای رسیدن به دریا طی کردم. دریا کمی متلاطم بود و باد تند و خنکی می وزید. همان جای دیشبی روی شن ها نشستم. دریا خیلی نزدیک تر از شب گذشته به نظر می رسید. به حرف های چند دقیقه ی قبلش فکر می کردم. برایم مفهومی نداشت و کمی گیج کننده بود. هیچ وقت نمی توانستم انسان های اطرافم را درک کنم. حرف هایشان هم مثل خودشان برایم غیر قابل درک بودند.
ـ نسکافه.
سرم را بلند کردم. اصلا متوجه آمدنش نشده بودم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، قرمزی گردنش بود و چین های روی پیشانی اش. لیوان بزرگ نسکافه را گرفتم. لیوان را به زیر بینی ام بردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی خوب نسکافه های کیانا را می داد. احساس کردم که کنارم با کمی فاصله روی شن ها نشست. خیلی زود آخرین جرعه را نوشیدم و چشمانم را بستم. لذت بخش بود.
گفت:
ـ برای امروز که برنامه ی خاصی نداری؟
ـ نه. اگر برگردیم، میرم دفتر.
ـ حالا که تو مرخصی هستی، پس شاید بخوای چند ساعت بیشتر این جا بمونی.
به نیم رخش خیره شدم. انتظار نداشتم با آن گلوی متورم و سرخ شده، هنوز بخواهد این جا میهمانش باشم. لحظه ای خیلی کوتاه نگاهم کرد و بعد دوباره به دریا چشم دوخت.
گفت:
ـ می بینم بر خلاف دیشب، از دریا خوشت اومده.
لیوان را به دستش دادم و گفتم:
ـ خب، اگه قراره این جا بمونیم که نمی تونیم فقط به دریا خیره بشیم.
لبخند روی لبش نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com