#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_28


ـ برنامه ی خاصی نداشتم، دعوتم کردی و قبول کردم.

ـ چرا وقتی اومدیم این جا، اعتراض نکردی؟

با این سوال ها می خواست به چه نتیجه ای برسد؟

ـ گفتی برنامه شام رو عوض کردی. چرا باید اعتراض می کردم؟

سرش را بلند کرد و برای اولین بار، من اخم را میان ابروهای در هم رفته و چین های پیشانی اش دیدم.

با لحن سردی گفت:

ـ داری خودت رو به خنگی می زنی، یا من رو احمق فرض کردی؟

تعجب کردم! در مورد چه حرف می زد؟ فنجان چای را کمی عقب زدم. آرنجم را روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم.

ـ هیچ کدوم.

جدی سوال پرسیده بود و جدی جوابش را دادم، اما درک نمی کردم با کدام منطق به این نتیجه رسیده است که خنگ هستم یا او را احمق فرض کرده ام!

پوزخندی زد و گفت:

ـ خوشت نمیاد بهت دست بزنم و با من اومدی شمال، تنهایی. خب من می خواستم کمی خوش بگذرونم.

"کمی خوش بگذرونم؟" شانه بالا انداختم و تکیه دادم. تعادل روانی نداشت و نمی توانست درست و منطقی فکر کند.

ـ من به تو چی کار دارم؟ جلوت رو که نگرفتم از دست من شاکی میشی.

خیلی ناگهانی از جا بلند شد و میز را دور زد. تا زمانی که سعی نداشت بازویم را بگیرد، هیچ عکس العملی نشان نداده بودم و فقط با چشم تمام حرکاتش را دنبال می کردم، اما وقتی دستش به سوی بازویم به حرکت در آمد، با کنار دست خیلی سریع و با شدت ضربه ای به گلویش زدم. حتی نیازی نداشتم خودم را از مسیر دستش کنار بکشم. ضربه آن قدر محکم بود که بیشتر از آن اجازه ی پیش روی به خود ندهد. پیش بینی دقیقی بود. با هر دو دست گلویش را گرفت و قدمی عقب گذاشت. تکیه دادم و لیوان آب پرتقال را برداشتم. تفریح جالبی نبود، ولی باید یاد می گرفت.

به سردی گفتم:

ـ بهت که گفته بودم حق نداری بهم دست بزنی.

انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم. ناسزا و کلمات رکیک و حتی در این شرایط شاید مرا از خانه بیرون می کرد، اما فقط دست به گردن دو قدم دورتر ایستاد و به چشمانم خیره شد. نگاهش سنگین و کمی ناخوشایند بود. صندلی را کمی جا به جا کردم و لیوان را روی میز گذاشتم.

گفتم:

romangram.com | @romangram_com