#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_27


گوشه ی لبم بالا رفت. واقعا فکر می کرد می تواند چنین کاری کند؟ این که من را در آغوش بگیرد؟ سرم را به نرمی تکان دادم. نمی توانست، نمی توانست.

ـ نمی تونی.

کمی به سمتم خم شد و گفت:

ـ واقعا فکر می کنی با این هیکل کوچولو می تونی از پس کسی مثل من بر بیای؟ وزنم حداقل دو برابر توئه، از تو خیلی قد بلندترم و خیلی از تو درشت ترم. پس شک نکن اگه می خواستم ...

به چشمانش خیره شدم. البته که نمی توانست.

محکم گفتم:

ـ مهم نیست بلندتری یا قوی تر، اگه بخوام می تونم در عرضِ ...

نگاهم را از سر تا پایش گذراندم و ادامه دادم:

ـ چهار دقیقه بی هوشت کنم و در عرض ده دقیقه بکشمت.

چشمانش را بسته و سرش را به سمت آسمان بلند کرده بود. قهقهه می زد. پایم را انداختم، اما تمام حواسم متوجه کوچک ترین حرکتش بود.

خنده اش که تمام شد، به آرامی از کنارم گذشت و گفت:

ـ نمی خوام قبل از خوردن یه صبحونه ی مفصل، به هیچی فکر کنم. سر میز با هم به توافق می رسیم که بی هوش شدنم با صرفه تره یا مردنم.

با لحظه ای تاخیر، من هم به سمت ویلا به راه افتادم. دلم یک لیوان بزرگ نسکافه ی داغ می خواست.

به آینه خیره شدم. موهایم آشفته بودند و به هم ریخته. با دقت به اطراف نگاهی انداختم. نه قیچی دم دست بود و نه تیغ. ظاهرا باید تا برگشتن به خانه صبر می کردم. موهای سیاهم را بالای سرم جمع کردم و صورتم را سریع و بی حوصله شستم. لباس هایم را مرتب کردم و بیرون رفتم.

سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد. بوی چای نعناعِ تازه دم مشامم را پر کرد. از ویلا خارج شدم و قبل از او پشت میز مفصل صبحانه نشستم. نان داغ، شیر، عسل، مربای توت فرنگی و نان تست و پنیر. صبحانه هم در آرامش و سکوت خورده شد. آن جا زیباتر از چیزی بود که تصورش را می کردم. همه چیز سبز بود و آسمانِ من آبی.

گفت:

ـ واقعا چرا دعوتم رو قبول کردی؟

نگاهش کردم. فنجان سفید چایش را تکان می داد و نگاهش به روی میز، جایی نزدیک ظرف مربای توت فرنگی ثابت مانده بود.

گفتم:

romangram.com | @romangram_com