#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_26
نشستم و کمی به پهلو خم شدم. مقابلم ایستاده بود و من نمی توانستم به آن روشنایی عمیق امروز و سیاهی بزرگ دیشب، دریا، نگاه کنم. خیلی آهسته از مسیر نگاهم دور شد. زیبا بود.
گفت:
ـ اگه بخوای باز هم بخوابی، اتاق مهمون آماده است. اگر هم نه، تا دو دقیقه ی دیگه صبحانه آماده میشه.
گفتم:
ـ قشنگه.
قشنگ بود، ولی نه به اندازه ی آسمان من. از جا بلند شدم. تازه متوجه کفش های در آورده شده ام و آن پتوی نازکی شدم که به رویم انداخته شده بود. کفش هایم را برداشتم و با اخم نگاهش کردم.
خندید و گفت:
ـ سخت نگیر خانمی. وقتی با کسی که نمی شناسیش به همین راحتی میای شمال، انتظار داری باور کنم خوشت نمیاد کسی بهت دست بزنه؟ ازت خوشم اومده و نازت رو ...
فقط یک ثانیه طول کشید تا انگشتان لخت پایم درست در چند سانتی متری گوشش متوقف شود، پس حق داشت سکوت کند. چه از سر ترس، چه تعجب. با گوشه چشم به پایم خیره شد.
گفتم:
ـ مجبورم حرفم رو دوباره تکرار کنم؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
ـ منظورت اینه که من رو بترسونی؟ اون هم با ناخن های پات؟ شاید اگر ناخن های دستت رو نشونم می دادی، بیشتر نگران می شدم.
نگاهش را دیدم که روی دستم لحظه ای ثابت ماند و ادامه داد:
ـ ناخن های دستت هم اِنقدر بلند نیست که خیلی نگرانم کنه.
ـ به شام دعوتم کردی و قبول کردم. بهت گفتم خوشم نمیاد بهم دست بزنی و تو مجبورم کردی سه بار این موضوع رو تذکر بدم.
سرش را تکان داد و به چشمانم خیره شد. آرام بود، خونسرد و محکم.
گفت:
ـ اگه به نظرت احترام نمی ذاشتم، الان طبقه ی بالا، تو بغلم بودی.
romangram.com | @romangram_com