#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_25
من حتی نمی دانستم چطور باید در مورد آن رابطه حرف بزنم. رابطه؟! خنده دار بود. ما چه برداشت های متفاوتی از این کلمه داشتیم.
ـ چرا تنها زندگی می کنی؟
کمی در جایم جا به جا شدم و دراز کشیدم. دستانم را روی شکمم گذاشتم و به آسمان خیره شدم. آسمان دوست داشتنی من. ندیدمش، ولی احساس کردم که او هم دراز کشید.
ـ سارا؟
نگاهش نکردم.
گفتم:
ـ می دونی ضد ماده چیه؟
ـ نه. برام بگو.
نفس عمیقی کشیدم. بوی خوبی می آمد. بوی شور و تلخ.
چشمانم را بستم و گفتم:
ـ یه چیز فوق العاده.
خوابم برد.
چیزی که بیدارم کرد، صدای دلنشین و آرامی بود که نامم را می خواند. خمیازه کشیدم. خواب خوبی بود. سبک بودم و آرام. به پهلو غلت زدم و با برخورد نوری شدید، چشمانم را تنگ تر کردم.
ـ صبح بخیر. بهتره بری داخل، من نمی تونم چهارده ساعت سر پا، جلوی نور خورشید رو بگیرم.
پاهایم را درون شکم جمع کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی خوبی می آمد. بوی شور و تلخ. به آرامی یک چشمم را باز کردم. چیزی که می دیدم فضایی بزرگ بود مقابلم. هر دو چشمم را باز کردم و سه دقیقه ی تمام به آن خیره شدم. سه دقیقه طول کشید تا مغز به خواب رفته ام بیدار شود و درک کند. چیزی که می دیدم نیمی ساحل شنی بود و نیمی دیگر دریایی آبی و بالای سرشان آسمان روشن و محبوب من. نفسم را با صدا بیرون دادم. جمله ای را که چند دقیقه قبل از زبان آن مرد جوان شنیده بودم را به یاد آوردم. جمله اش را به یاد آوردم، اما نامش را نه.
غلت زدم و صاف دراز کشیدم. نگاهش کردم. لبخند می زد. چرا این قدر لبخند می زد؟ شلوار ورزشی و تی شرت جذب به تن داشت. سر تا پا سفید پوش.
ـ صبح بخیر خانمی.
romangram.com | @romangram_com