#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_24
گفت:
ـ من دوست دختر دارم. اسمش شمیلاست.
شانه بالا انداختم. نه خودش برایم جذابیتی داشت و نه دوست دخترش.
ادامه داد:
ـ این رو گفتم که تو هم راحت باشی.
با گوشه ی چشم نگاهش کردم. دستانش را پشت بدنش ستون کرده بود و او هم با گوشه ی چشم نگاهم می کرد. نگاهم که به روی نگاهش ثابت ماند، لبخند زد.
گفتم:
ـ داشتم.
محمد. او فقط برای من یک خاطره ی دور بود، همین.
پرسید:
ـ چرا به هم زدید؟
دستانم را به دور زانوهای خم شده ام حلقه کردم و به سیاهی گیج کننده ی مقابلم خیره ماندم. فقط سیاهی بود. چه چیزی در این سیاهی این قدر برایش جالب و جذاب بود که تمام طول شام خیره نگاهش می کرد؟
ـ چرا اِنقدر ساکتی؟ یه حرفی بزن.
سرم را به سمتش چرخاندم و به چشمانش خیره شدم. لبخند می زد.
ادامه داد:
ـ اگه موضوعی هست که ناراحتت می کنه، مهم نیست، می تونیم در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.
محمد. خاطره ای که به یاد آوردنش نه تلخ بود و نه شادی بخش. هیچ بود.
گفتم:
ـ خیلی وقته گذشته. اون فقط یه ... یه چیزی که ...
romangram.com | @romangram_com