#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_23


ـ بدش به من.

محکم و قاطع گفتم. لبخندش بزرگ تر شد. شانه بالا انداخت.

گفت:

ـ تا ده دقیقه دیگه شام می خوریم.

هر دو ظرف را پشت بدنش پنهان کرد. قبل از این که در مقابل رفتنش به سمت درب ورودی ساختمان عکس العملی نشان دهم، صدای خنده اش بالاتر رفت و قدم هایش تندتر شد. به دنبالش وارد ساختمان شدم. از داخل آشپزخانه سر و صدا می آمد. من به مخالفت در مقابل خواسته هایم عادت نداشتم. من چیپس و ماست می خواستم. دیدمش که کاسه ی ماست و ظرف چیپس را روی میز گذاشته و خودش پشت به من از داخل یکی از کابینت ها دو لیوان باریک و بلند را بیرون می آورد. هر دو ظرف را برداشتم و به بالکن برگشتم. با تاخیر یک دقیقه ای از ساختمان خارج شد. دست به سینه برای چند لحظه به ظرف ها و بعد به چهره ام خیره شد.

ـ بهم ندادیشون، خودم برداشتم.

تکه ی کوچک چیپس را به دهان گذاشتم. نفسش را با صدا بیرون داد و سرش را به چپ و راست تکان داد. کمی صندلی را جا به جا کردم و به سیاهی مقابلم خیره ماندم. انتظار برای دریافت اطلاعات جدید از سعید کاملا بی فایده بود. بدون شک تا الان همه از این سفر سه روزه خبردار شده بودند. اصلا نمی خواستم به این فکر کنم که حامد بعد از فهمیدن خبر از دست دادن پروازم، چه عکس العملی نشان خواهد داد. خیلی خوب می دانست آدمی نیستم که بخواهم برای کارهایم به دیگران جواب پس بدهم، پس احتمالا بحث طولانی ای نداشتیم و فقط باید تا چند ساعت با غرغرها و تا دو سه روز هم با اخم و سکوتش کنار می آمدم و بعد همه چیز به حالت اول بر می گشت. کیانا مسلما چند دقیقه با تعجب و شگفتی نگاهم می کرد و دوباره بی هیچ حرفی به سر کارش باز می گشت. به آسمان خیره شدم. مثل همیشه بود. جادویی، فوق العاده. هیچ چیز در این دنیا با آسمان من قابل مقایسه نبود.

ـ شام.

به سمت صدا برگشتم. سیخ های جوجه، گوجه، فلفل و قارچ را درون دیس گذاشته بود. سینی را برداشت و به راه افتاد. از سه پله ی بالکن پایین رفت. داشت ساختمان را دور می زد. فکر می کردم قرار است همین جا، روی همین میزِ داخل بالکن شام بخوریم. به دنبالش به راه افتادم.

پشت ساختمان، بر خلاف ساعتی قبل، روشن بود. دیدمش که جایی نزدیک آن سیاهی بزرگ و عمیق ایستاده است. روی شن ها زیر اندازی انداخته بود و یک سفره ی کوچک. جلو رفتم. کنار سفره روی زیر انداز نشست و با حرکت دست و آن لبخند روی لبش، مرا به نشستن دعوت کرد.

ـ اگر رو زمین راحت نیستی، می تونم ...

روی زمین، سمت دیگر سفره، مقابلش نشستم و گفتم:

ـ دلستر دارید؟

ـ آخ، نوشیدنی یادم رفت.

از جا بلند شد و رفت. تکه ی کوچکی از جوجه را با دست از سیخ جدا کردم و به دهان گذاشتم. طعم خوبی داشت.

چند دقیقه بعد کنارم نشست، خیلی نزدیک. اخم کردم و کمی خود را عقب کشیدم. این همه نزدیکی ناراحتم می کرد. شام در سکوت و خیره شدنش به سیاهی عمیق مقابلش و خیره شدنم به نقطه های نورانی بالای سرم به اتمام رسید. شام لذیذی بود.

پرسید:

ـ دوست پسر داری؟

نگاهش نکردم. پاهایش را کنار سفره دراز کرد. به جوراب های سفیدش خیره شدم.

romangram.com | @romangram_com