#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_22
کمی روی صندلی جا به جا شدم و گفتم:
ـ تو دفتر یه مجله کار می کنم.
ـ این رو که خودم هم می دونستم. منظورم این بود که دقیقا اون جا چی کار می کنی؟
با اخم به چشمانش خیره شدم و گفتم:
ـ برای چی انقدر سوال می پرسید؟
ـ فقط می خوام بیشتر بشناسمت، همین.
نفسم را با صدا بیرون دادم. به زغال های قرمز و جوجه های خوش رنگِ به سیخ کشیده شده خیره ماندم. او می خواست مرا بشناسد. خنده دار بود. او می خواست مرا بشناسد. باز هم خنده دار بود!
ـ فکر می کردم باید به مدد بررسی های دقیقتون، متوجه این موضوع هم شده باشید.
ـ از این که کیفت رو دیدم، دلخوری؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ برام اهمیتی نداره.
گفت:
ـ جواب سوالم رو نمیدی؟
نگاهش کردم. پشت به من ایستاده بود. به راحتی می توانستم پشت گردنش را ببینم. برق گردنبندش توجهم را جلب کرد.
ـ نه.
سرش را صاف کرد. رنگ گندمی پوست گردنش در یقه ی پیراهن مردانه اش پنهان شد. نفس عمیقی کشیدم و تکه ی دیگری از چیپس داخل بشقاب را به دهان گذاشتم. خیلی ناگهانی برگشت. با دو گام بلند خودش را مقابلم سمت دیگر میز رساند و بشقاب چیپس و کاسه ی ماست را برداشت. اخم کردم.
ـ چی کار می کنی؟
ـ نمی خوام شام رو دستم باد کنه.
"شام رو دستش باد کنه؟" چه جمله ی احمقانه و بی معنی ای گفته بود. من چیپس و ماست می خواستم.
romangram.com | @romangram_com