#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_21
گفتم:
ـ این موضوعی نیست که بخوام در موردش حرف بزنم.
من حتی نمی خواستم در مورد دلیل این طور زندگی کردنم فکر کنم و او می خواست بداند چرا؟ چرا؟ می خواستم برگردم. گرسنه بودم، ولی من زیادی از محدوده ی امن زندگی ام دور شده بودم. من این جا چه کار می کردم؟ قرار بود فقط یک شام بخورم و
برگردم. من این جا چه کار می کردم؟
گفت:
ـ می تونی این جوجه ها رو باد بزنی؟
دستانم را داخل جیب مشت کردم. نفس عمیقی کشیدم. نسیم خنکی می وزید. از روی سرشانه اش به فضای تاریک و سیاه پشت سرش خیره شدم. فقط سایه ی سیاهی از درختان و بوته های باغچه را می دیدم.
ـ نه.
گفت:
ـ باشه. بیا این گوجه ها رو خرد کن تا من جوجه ها رو کباب کنم.
به سمت میز خم شدم و تکه ی دیگری از چیپس را به دهان گذاشتم. خش خش صدای چیپس ها زیر فشار دندان هایم توجهم را جلب کرد. صدای خوبی داشت. سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم.
گفت:
ـ چی شده؟
ـ هیچی. من فقط گرسنمه.
لحظه ای به جایی در صورتم خیره شد و بعد چرخید. سیخ ها را روی زغال های قرمز شده گذاشت و دوباره به سمتم چرخید. دو تا گوجه فرنگی داخل ظرف را به دو نیم تقسیم کرد.
ـ کار تو دقیقا چیه؟
تا کی می خواست به این سوال پرسیدن ها ادامه دهد؟
romangram.com | @romangram_com