#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_20
با اخم تکه ی دیگری از چیپس و ماست را به دهان گذاشتم. خواهر و خواهر زاده؟! احساس بدی داشتم.
گفت:
ـ این طوری که تو می خوری، فکر نکنم چیزی برای من باقی بمونه.
شانه بالا انداختم وگفتم:
ـ خب من که جلوت رو نگرفتم، تو هم بخور.
ـ با این دست های کثیف؟ چرا یکی نمی ذاری دهنم؟
با خنده این حرف را زد، ولی شوخی نمی کرد.
کاسه ی ماست را جلو کشیدم و گفتم:
ـ حتی فکرش رو هم نکن چنین کاری کنم.
خیلی بی مقدمه سرش را بالا گرفت و پرسید:
ـ چرا تنها زندگی می کنی؟
بی حرکت به دستش خیره ماندم. بال بزرگی را به سیخ کشید و تکه ی دیگری از مرغ تکه تکه شده را به دست گرفت. رنگ نارنجی زیبایی داشت.
گفتم:
ـ کی گفته تنها زندگی می کنم؟
ـ وقتی کسی از غیبت چهارده ساعتی تو نگران نشده و تماسی نگرفته، یعنی تنها زندگی می کنی و وقتی برات مهم نیست که ...
ـ دلیل منطقی ای نیست.
من تنها زندگی می کردم، اما دلیل و منطق رسیدن به چنین نتیجه ای، درست نبود. اگر حامد چیزی در مورد از دست دادن پروازم می فهمید، یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت.
ـ من به منطقی بودن یا نبودن دلیلم اهمیتی نمیدم، فقط یه جورایی مطمئنم تنها زندگی می کنی و فقط می خوام بدونم چرا؟
به صندلی تکیه دادم و دست هایم را داخل جیب سویی شرت فرو کردم. سیخ آماده را روی سینی گذاشت و سیخ دیگری را به دست گرفت.
romangram.com | @romangram_com