#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_19


ـ فضولی؟! چقدر سر سختی دختر.

لیوان را به دستش دادم و گفتم:

ـ برگردیم؟

با پوزخندی بر لب به سمتم چرخید و گفت:

ـ ترسیدی؟

و کمی بیشتر نزدیک شد.

مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ نخیر. دارم به این فکر می کنم که این جا از شام خبری نیست. من گشنمه.

آخرین نفری که باید از او می ترسیدم، همین آدم مقابلم بود. بلند شدم. ایستاد و به سمت دیگر سالن رفت. با چند قدم فاصله به دنبالش رفتم. بعد از او وارد آشپزخانه شدم. ترکیب رنگ سیاه و خاکستری آن جا هم جالب بود.

از داخل یخچال قابلمه ی سیاه و کوچکی را بیرون کشید و گفت:

ـ تا وقتی دارم جوجه ها رو کباب می کنم، می تونی یه فیلم ببینی. چند تا فیلم جدید هست که ...

ـ من هم میام .

ـ بیرون خیلی خنکه.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ سویی شرت می پوشم.

با خنده گفت:

ـ منظورت سویی شرت منه؟ باشه بیا بریم.

روی صندلی های حصیری داخل بالکن نشستم و بیشتر در سویی شرت سیاه و گرمش فرو رفتم. بوی خوبی می داد. جوجه ها را به سیخ می کشید و گاهی با لبخند نگاهش را به چشمانم می دوخت. بشقاب چیپس را کمی جلوتر کشیدم. بزرگ ترین تکه را داخل ماست فرو کردم و به دهان گذاشتم.

ـ من یه خواهر دارم و یه خواهرزاده ی فوق العاده شیطون که اسمش پارساست.

romangram.com | @romangram_com