#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_18
با صدا خندید و گفت:
ـ می دونستی خیلی خوشگلی؟
من خوشگلم؟ به من می گفت عجیب و غریب؟! خوشگل بودن برای چه کسی اهمیت داشت؟
به آن قندان چوبی کنده کاری شده ی روی میز خیره شدم و گفتم:
ـ من هیچ وقت چای رو با قند نمی خورم. شکلات داری؟
قبل از این که انگشتانش گونه ام را لمس کند، متوجه شدم و کمی خودم را عقب کشیدم. با اخم نگاهش کردم. به چه جراتی می خواست مرا لمس کند؟
ـ من معمولا یه حرف رو دو بار تکرار نمی کنم.
ـ در مورد این که خوشت نمیاد کسی بهت دست بزنه حرف می زنی؟
خیلی نزدیک بود، خیلی. از این نزدیکی حس خوبی نداشتم.
گوشه ی لبم را بالا دادم و گفتم:
ـ پس فکر کردی دارم در مورد رنگ چشمات حرف می زنم؟
با صدا خندید و فاصله گرفت. این طوری خیلی حس بهتری داشتم. از جا بلند شد و به سمت دیگر سالن رفت. پاهایم را زیر بدنم جمع کردم و چای را مزه، مزه کردم. طعم خوبی داشت و بوی خوبی هم می داد. جعبه ی مربع شکل شکلات را مقابلم گرفت. یکی برداشتم. دوباره کنارم نشست.
گفت:
ـ چند سالته؟
ـ اگه اسمم رو می دونی، پس یعنی گواهینامم رو دیدی و باید متوجه سنم هم شده باشی.
ـ دوست دارم از خودت بپرسم. گفتم که، شنیدنش از زبون تو خالی از لطف نیست.
خالی از لطف نیست! این چه جمله ای بود؟!
ـ پس از اول نباید به کیفم فضولی می کردی.
جرعه ای از چایش را نوشید و گفت:
romangram.com | @romangram_com