#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_3


با تردید به دست دراز شده به سمتم نگاه کردم.

با صدایی پر خنده ادامه داد:

ـ می تونید به من اعتماد کنید.

واقعا قابل اعتماد بود؟ با بی میلی و تردید لیوان را به دستش دادم و مشغول پوشیدن کفش هایم شدم. صاف نشستم. با اخم نگاهش کردم که لیوان را به دست دیگرش داد و بعد صدای خنده اش اتاق را پر کرد. لیوان را به دستم داد.

خیلی جدی گفت:

ـ وقتی بعد از تصادف حتی از ماشینتون پیاده نشدید، خیلی عصبانی شدم، ولی ... اول فکر کردم بی هوش شدید، اما وقتی فهمیدم خوابیدید خیالم تا حدودی راحت شد.

جرعه ی دیگری نوشیدم و گفتم:

ـ واقعا خیلی خسته بودم.

ـ پس تعجبی هم نداشت که با این همه سر و صدا چرا زودتر بیدار نشدید.

برای چند دقیقه تنها صدایی که به گوش می رسید آن خش خش ممتدی بود که از جایی بیرون اتاق می آمد. حس خوبی بود. آرامش بود و نسکافه و شب.

به انتهای خالی لیوان خیره شدم. چرا این قدر زود تمام شده بود؟ باز هم دلم نسکافه می خواست.

ـ الان کمی زود به نظر می رسه، ولی ... پیشنهادم رو برای شام قبول می کنید؟ بعد از شام می تونیم به عنوان دسر یه نوشیدنی گرم بخوریم، مثل نسکافه. توی این هوای خنک خیلی می چسبه.

شام و دوباره نسکافه. فوق العاده بود. گرسنه بودم و پیشنهاد یک لیوان نسکافه ی دیگر عالی به نظر می رسید. از جا بلند شدم. لیوان را به دستش دادم. شال را از دور گردنم باز کردم و گیره ی کج شده را از سرم. باید فکری در مورد این موها می کردم. زیادی بلند و به هم ریخته شده بودند. موهایم را دوباره بالای سرم جمع کردم و شالم را از روی صندلی برداشتم.

در را باز کردم و قدمی به عقب برداشتم. یک نگاه کوتاه هم کفایت می کرد. دوازده نفر بودند. سرم را پایین انداختم و با قدم هایی تند سالن انتظار را پشت سر گذاشتم. از کنار زنی که چادر مشکی به سر داشت و دست دختر بچه ای را می کشید، عبور کردم و از پله ها دو طبقه را پایین دویدم.

با برخورد هوای خنک مهر ماه به صورتم ایستادم. سرم را به سمت آسمان بلند کردم. چند قطره باران روی صورتم نشست. چشمانم را بستم. نسبت به دو دقیقه ی قبل، هنگام عبور از آن سالن بزرگ انتظار و آن همه آدم حس بهتری داشتم، اما اگر ابری وجود نداشت مسلما خوش حال می شدم. ذهن و وجودم برای دیدن تک تکشان احساس نیاز را فریاد می کشید.

ـ از این طرف لطفا.

سرم را پایین آوردم و چشمانم را باز کردم. مقابلم ایستاده بود. نگاهی به دستانش کردم. کت سیاهش را کنار زده و هر دو دستش را داخل جیب شلوار گذاشته بود.

ـ دقیقا منظورتون کدوم طرف بود؟

لبخند زد و به سمت چپ چرخید و با گام های آهسته پیش رفت.

romangram.com | @romangram_com