#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_2
نگاهم روی لبخند و لبانش ثابت ماند. سیزده ساعت و چهل و نه دقیقه. کمتر از چیزی بود که انتظار داشتم، به خاطر همین هنوز احساس خستگی می کردم و نیاز به خواب داشتم. به سختی روی تخت نشستم. بدن درد داشتم. من به تخت های سفت عادت نداشتم. چشمانم را بستم. صدای برخورد کفش هایش را روی کف سنگی اتاق به وضوح می شنیدم. چهار قدم دور شد و بعد دری باز و سپس بسته شد.
چشمانم را باز کردم و با دقت و حضور ذهن بیشتری به اطراف خیره شدم. روی صندلی دندان پزشکی خوابیده بودم. نگاهم روی دستگاه های عجیب و نا آشنایی که سمت دیگر صندلی قرار داشت ثابت ماند. حتی دلم نمی خواست به کارهایی که می شود با آن انجام داد فکر کنم. بوی نم خاک با آن بوی عجیب اتاق، در هم پیچید. از پنجره ی نیمه باز به بیرون خیره شدم. هوا کاملا تاریک بود. از آن فاصله نمی توانستم به درستی ببینم، ولی حدس این که باران می بارد چندان سخت نبود. آسمان مطبوع من پشت ابرهای سیاه پنهان شده بود. از این هوا بیزار بودم. ابر و باران، ابر و برف، ابر و هر چیز دیگری.
صدای باز شدن در را شنیدم و در عرض ثانیه ای کوتاه بوی نسکانه تمام اتاق را پر کرد. به لیوان سرامیکی سفیدی که در دستانش جای داشت خیره شدم. عالی بود. فوق العاده بود. جلو آمد و من بی تابانه لیوان را از دستش بیرون کشیدم. آن را زیر بینی ام گرفتم و با چشمان بسته نفس عمیقی کشیدم. بوی خوبی داشت. جرعه ای نوشیدم. طعمش هم عالی بود. باید چند دقیقه دیگر صبر می کردم. هنوز برای نوشیده شدن خیلی داغ بود.
ـ پیشنهاد می کنم یه تماس با خونوادتون بگیرید، حتما تا الان حسابی نگرانتون شدند.
ـ الان تنها کسی که نگران منه، مسافر بغل دستیمه.
ابروهایش را بالا داد. نیاز به توضیح داشت. اصولا همه در مواجهه با من نیاز به توضیح داشتند. این چیز عجیبی نبود.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
ـ پروازم رو از دست دادم.
ـ چقدر بد.
از دست دادن پرواز تا آن اندازه که فکر می کرد بد نبود!
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ خیلی هم بد نشد. حالا می تونم با خیال راحت بخوابم.
با صدا خندید و گفت:
ـ شوخی می کنید؟
به چشمانش خیره شدم. چرا باید شوخی می کردم؟ نگاهی به اطراف انداختم. کفش های پاشنه بلندم گوشه ای نزدیک در خروجی، دور از دسترس، کنار هم جفت شده بودند. ایستادم. انگار متوجه مسیر نگاهم شد که گفت:
ـ من براتون میارمش.
با چند گام بلند به سمت دیگر اتاق رفتم و قبل از او کفش هایم را برداشتم. دوباره به روی همان صندلی سیاه رنگ قبلی نشستم. جایی برای گذاشتن لیوانم در آن نزدیکی وجود نداشت و واقعا حاضر نبودم لیوان نسکافه ام را جایی نزدیک آن دستگاه ها و وسایل عجیب و غریب دندان پزشکی بگذارم.
دیدم که جلو آمد و گفت:
ـ بدینش به من.
romangram.com | @romangram_com