#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_1
یک لیوان نسکافه ی داغ و یک تخت راحت تر برای ادامه دادن خوابم. این تنها چیزهایی بود که می خواستم. غلت زدم و به پهلو شدم. پاهایم را درون شکم جمع کردم و خمیازه کشیدم. کمی سردم بود و تختی که به رویش دراز کشیده بودم، نه راحت بود و نه صاف. نفس عمیقی کشیدم. بوی عجیبی به مشامم می رسید. آشنا و خیلی دور از ذهن بود. خمیازه کشیدم.
ـ سلام.
نه، من هنوز آمادگی بیدار شدن و باز کردن چشمانم را نداشتم. با بی میلی تمام یک چشمم را باز کردم و نگاهش کردم. کمی دورتر، در تیررس نگاهم، روی لبه ی صندلی نشسته بود. چشمم را بستم و سعی کردم به یاد بیاورم. خیلی مطمئن نبودم که نا آشنا بودن صدا و چهره اش به خاطر ذهن خواب زده ی من است یا واقعا برایم غریبه محسوب می شود! به زمان نیاز داشتم. چند دقیقه که ذهنم دوباره شروع کند به کار کردن و به یاد بیاورم. با دو دقیقه تاخیر چشم باز کردم و این بار با دقت بیشتری به چهره اش خیره شدم. نمی توانستم در مورد غریبه بودنش شک کنم. نگاهی کلی به فضای اطرافم انداختم. در و دیواری سفید و کمی دورتر میزی کوچک که چهار کشو داشت و وسایل پزشکی عجیب و غریبی رویش دیده می شد.
دقیقا اولین سوالی که به ذهنم رسید را با صدای بلند بر زبان آوردم.
ـ این جا بیمارستانه؟
دکمه های روپوش سفید و بلندی که بر تن داشت بسته نشده بود. پیراهن مردانه ی سرمه ای رنگ و شلواری سیاه رنگ به تن داشت.
با لبخند گفت:
ـ مطب دندون پزشکی.
این جواب، صدای خش خش ممتدی که از کمی دورتر به گوش می رسید و آن بوی عجیب را توجیه می کرد. چیزی را به یاد آوردم. به خانه بر می گشتم. هوا هنوز تاریک بود و نم نم باران می بارید. یک مرد را به یاد داشتم. میان خیابان ایستاده بود. در مورد این که پایم را روی ترمز گذاشتم اطمینان داشتم، ولی مطمئن نبودم تلاشم فایده ای داشته است یا خیر. چیز دیگری را به یاد نمی آوردم. چرا؟
ـ اون مرد مُرده؟
کمی به جلو خم شد و گفت:
ـ من که حالم خوبه.
به سر تا پایش خیره شدم. خوب به نظر می رسید. چشمانم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. تنها چیزی که به آن نیاز نداشتم نگرانی های بی انتهای حامد بود.
گفت:
ـ می تونم خواهش کنم دوباره نخوابید؟
سوال بعدی این بود:
ـ چند ساعت خوابیدم؟
باید خود را برای عددی که می خواستم بشنوم آماده می کردم. هفته ی طولانی و پر از بی خوابی را پشت سر گذاشته و دو شبانه روز بدون لحظه ای پلک زدن کار کرده بودم. چشم باز کردم و نگاهش کردم. سرش را از روی ساعت مچی اش بلند کرد و با لبخند جوابم را داد.
ـ سیزده ساعت و چهل و نه دقیقه.
romangram.com | @romangram_com