#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_16
با لبخند سرش را برگرداند و گفت:
ـ الان می بینی. شرط می بندم ازش خوشت میاد.
فضای اطرافم تاریک تر از چیزی بود که بتوانم درست تشخیص بدهم که کجا هستیم. جای پر درختی بود. جایی هم که به رویش قدم می گذاشتم، نرم تر از چیزی بود که احتمال بدهم یک موکت یا حتی فرش است. ساختمانی که از کنارش می گذشتیم دو طبقه بود و بزرگ به نظر می رسید.
گفتم:
ـ من فکر کردم قراره شام بخوریم.
دستش را به طرفم دراز کرد. چه انتظاری داشت؟ این که دستش را بگیرم؟ ایستادم و به دستش خیره شدم. به من می گفت عجیب و غریب؟! در مورد خودش چه نظری داشت؟
گفت:
ـ اول می ریم پشت ساختمون و بعد می ریم شام می خوریم.
با تاخیر آشکاری دستش را انداخت و ادامه داد:
ـ نمیای؟
تا صد سال هم همان جا منتظر می ماند، دستش را نمی گرفتم. دوباره به راه افتاد. دو گام عقب تر از او دوباره قدم برداشتم. فضای پشت ساختمان روشن تر بود و صدای عجیبی به گوش می رسید. ایستاد، ایستادم. به جایی که خیره شده بود نگاه کردم. چند لحظه طول کشید تا توانستم تشخیص دهم چیزی که مقابلم قرار داشت دریا است. دریا؟! ما کجا بودیم؟ شمال؟!
فضای سیاه و بزرگی مقابلم قرار داشت. مقابل پایم، آب با شدت به ساحل برخورد می کرد. ساحل! دریا! این چیزی نبود که از دریا در ذهن داشتم. یک فضای بزرگ و سیاه مقابلم، بوی نم خاک و شوری، صدای برخورد آب به ساحل. همین؟ دریا برای من مفهوم دیگری داشت.
ـ چطوره؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ اصلا شبیه چیزی نیست که فکر می کردم.
سرم را بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم. آسمان من از هر جایی زیباتر بود. می توانستم ستاره ها را ببینم. حس خوبی داشتم. دلتنگشان شده بودم.
ـ واقعا خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. مقابلم ایستاده بود. چهره اش حالت عجیبی داشت. با دقت بیشتر نگاهش کردم. دلخور بود یا شاید شگفت زده؛ نمی دانم. دیدم که دستش را به آرامی بالا آورد و به سمت صورتم دراز کرد.
خیلی جدی و محکم گفتم:
romangram.com | @romangram_com