#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_15


با لبخند کم رنگی که به لب داشت گفت:

ـ وقتی دیر کردید، فکر کردم بهتره برنامه رو کمی تغییر بدم. می خوام یه جای خاص شام بخوریم. یه خاطره ی خاص، برای یه دختر خاص. تو که مشکلی نداری؟

شانه بالا انداختم. من تا وقتی مجبور نمی شدم از پنجره ی ماشین در حال حرکت به بیرون خیره شوم، هیچ مشکلی نداشتم و البته فقط کمی گرسنه بودم. از داخل داشبورد بسته ی شکلات را بیرون آوردم. شکلات تلخ هشتاد درصد بود. با اشتیاق تکه ی بزرگی را به دهان گذاشتم. طعم لذیذی داشت.

گفت:

ـ مطمئن بودم ساعت هفت میای. این اولین بار بود که برای یه قرار بیشتر از یک دقیقه منتظر می مونم.

شروع به جویدن شکلات کردم. این طوری مزه ی بهتری می داد.

ادامه داد:

ـ از خودت برام بگو. دوست دارم بیشتر بشناسمت.

ـ برای ارضای کنجکاویت، همون بازرسی کیفم کفایت می کنه.

با صدا خندید و گفت:

ـ خب خیلی کمتر از چیزی که انتظارش رو داشتم فهمیدم. تازه شنیدن همون دونسته ها از زبون تو، باید خیلی متفاوت باشه.

تکه ی دیگری از شکلات را به دهان گذاشتم. سرم را تکیه دادم و چشمانم را بستم. گرمای داخل ماشین، حرکت یک نواخت و آهنگ ملایمی که پخش می شد، احساس خواب آلودگی را در وجودم پر کرد.

صدایش در گوشم پیچید.

ـ بیدار شو رسیدیم. تو چقدر خوش خوابی!

با خمیازه چشمانم را باز کردم. اتومبیل در فضای تاریکی متوقف شده بود. همزمان با هم پیاده شدیم. به درستی نمی توانستم اطرافم را ببینم. با برخورد هوای خنک به پوست صورتم، تمام وجودم به لرزه افتاد. هوا خیلی مطبوع بود. نگاهی به داخل ماشین انداختم. کیفم را داخل ماشین خودم جا گذاشته بودم. سنگینی چیزی را روی شانه ام احساس کردم. با اخم نگاهش کردم و خود را عقب کشیدم. خیلی نزدیک ایستاده بود.

دستانش را بالا گرفت و گفت:

ـ فقط نمی خواستم سردت بشه، همین.

سویی شرتش را روی شانه ام انداخته بود. هنوز با اخم نگاهش می کردم. قدمی عقب گذاشت. دستانم را داخل آستین های سویی شرت فرو کردم. گرم بود و حس خوبی داشت. بوی تلخ عطرش مشامم را پر کرد. کمی دورتر از او به سمت ساختمان سیاهی قدم برداشتم. بوی عجیبی می آمد. بوی نم خاک بود و چیزی شور و خاص.

ـ این چه بوییه؟

romangram.com | @romangram_com