#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_14
ـ به همون اندازه که در مورد زبان روسی اطلاعات دارم.
با لبخند کم رنگی از گوشه ی چشم نگاهم کرد. چرا این قدر لبخند می زد؟
گفتم:
ـ خیلی مونده برسیم؟
ـ از وقتی راه افتادیم اصلا یه نگاه هم به بیرون ننداختید، وگرنه می فهمیدید که به همین زودی نمی رسیم. گرسنه ای؟
به تکان دادن سرم اکتفا کردم. ادامه داد:
ـ هنوز چند ساعتی راه داریم. توی داشبورد بیسکویت و شکلات هست.
با بی میلی تمام از پنجره به بیرون خیره شدم. اتوبان نا آشنایی بود. اتومبیل های کناری به سرعت از ما دور می شدند. راننده ی اتومبیل کناری توجهم را جلب کرد. مرد میانسال و جا افتاده ای بود. لحظه ای کوتاه نگاهش را به من دوخت و لبخند زد. احساس کردم شیشه ی پنجره هر لحظه از من دور و دورتر می شود. چشمانم را بستم و با هر دو دست داشبورد را گرفتم. سرم گیج می رفت.
ـ حالت خوبه؟
فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم. چند نفس عمیق کشیدم و با تردید داشبورد را رها کردم. عقب رفتم و تکیه دادم. به چند دقیقه زمان نیاز داشتم.
ـ به بیرون که نگاه می کنم سرم گیج میره.
ـ تو مگه رانندگی نمی کنی؟
چرا این قدر سوال می پرسید؟
گفتم:
ـ رانندگی می کنم، ولی هر وقت کس دیگه ای رانندگی می کنه، اگه به بیرون نگاه کنم، سرم گیج میره. نپرسید چرا، چون نمی دونم.
ـ همه چیزت عجیب و غریبه.
به شنیدن این طور برداشت ها از خودم عادت داشتم.
ـ میشه بگی کجا داریم می ریم؟ تا جایی که یادم میاد فقط قرار بود شام بخوریم.
چشمانم را باز کردم. حال بهتری داشتم. به نیم رخش خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com