#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_95
همینجور که داشتم دستوراتمو میدادم سرمو بلند کردم که نگاهم به صورت قرمز شده ی کیارش افتاد . وا این چرا عین لبو سرخ شد ؟ !
قیافمو شبیه گربه ی شرک کردم و گفتم :
- چیزی شده؟ !
+ خانوم منو با این هیکل میفرستین برم پرتغال شلغم بخرم لابد فردا میگید براتون سبزی ام پاک کنم .
- نمیخوای نرو خودم میرم قرمز شدن نداره که ...
راه افتادم پیاده برم تا میوه فروشی که کیارش دستمو کشید و با حرص گفت :
+ الان مگه نگفتم جایی نرید آدمای شهریار همین دور و اطرافن ؟ !
شونه ای انداختم بالا و گفتم :
- خب چیکار کنم تو که نمیخری پس کی بره بخره ؟؛
کلافه دستی به گردنش کشید و گفت :
- باشه این دفعه رو من میرم ولی لطفا یه خدمتکار استخدام کنید از دفعه ی دیگه اون این کارارو انجام بده ...
چه بهتر لازم نیست تو این سرما برم خیابون برای دوتا دونه پرتغال .
برگشتم داخل که بادیگارد ها هم با ساک سیاه بزرگی همراه من اومدن داخل .
توی سالن زیپ ساک رو باز کردن و هر کدوم بعد از برداشتن یه کلاشینکف و کلت کمری یه گوشه از سالن آماده باشن وایستادن .
کُپ کرده بودم خونم شبیه خونه ی آدم های مافیا و قاچاقچی شده بود. خدا لعنتت کنه شهریار فکرشم نمیکردم یروز از ترس اون خونم رو شبیه پادگان ببینم .
از بادیگاردا میترسیدم سعی کردم بدون نگاه کردن بهشون کارامو انجام بدم اینجوری راحت تر بودم .
بعد از خوب شدن آسا باید خونه رو تحویل مهدوی میدادم .
شماره ی باربری رو گرفتم و چندتا کارگر برای جمع کردن وسایلم درخواست کردم .
romangram.com | @romangram_com