#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_83
آسارو چرخوندم رو به شهریار ، روی پنجه های پام بلند شدم و نرم گوشه ی ل*ب آسا رو ب*و*س*ی*د*م
ب*وس*ه ی نرمی به گوشه ی لب آسا زدم و خواستم خودمو ازش جدا کنم که بازوهامو تودستاش گرفت .
خیره شد به چشمام ،چشماش به رنگ خون شده بود .
فشار دستاشو زیاد کرد بقدری که اگه شهریار اونجا نبود هوار میکشیدم از درد .
بازوهام تقریبا داشتن له میشدن ،لبمو کشیدم زیر دندونم تا صدام در نیاد .
اشک توی چشمام جمع شده بود .
بهش نگاه کردم تاشاید غلط کردنمو تو چشمام بفهمه ولی انگار ن انگار .
دستی اومد جلو و منو از حصار تنگ دستای آسا رها کرد . بازوهامو مالش دادم تا از دردش کمتر بشه .
سرمو بلند کردم که دیدم شهریار وایستاده رو به روی آسا و دارن با چشماشون باهم دوئل میکنن .
با گفتن ببخشید آرومی خودمو به آشپزخونه رسوندمو اشکامو رها کردم،دستام خیلی درد میکردن .
درسته کار خوبی نکردم با وجود اینکه میدونستم آسا حساسه ولی این حقم نبود .
آبی بصورتم زدم و بشقابارو بردم به سالن .
آسا داخل سالن نبود !کجا رفته بود یعنی ؟؟؟
بشقابارو چیدم و بعد پذیرایی کردن نشستم پیش رها .
- ببخشید دیگه من یکم کار خونه بلد نیستم همه کارا رو دیر انجام میدم .
شهریار-تو ب*و*س*ی*د*ن پسرا که حرفه ای و سریع هستی !!
رها- عه شهریار... این چه حرفیه عشقم خب منم تو رو ب*و*س میکنم عیبش چیه ؟؟
بعد رو کرد به من و گفت :
romangram.com | @romangram_com