#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_46

از کیفم حلقه ها و دستبند و گردنبدی که به اسم هر دومون بود درآوردم و دستش کردم. گردنبند رو هم خودم به گردنم بستم چون دخترانه بود .

از ماشین پیاده شدیم و همراه آسا دوشادوش وارد محل مهمونی شدیم .آرزو ولی جلوی در موند و گفت بعدا میادپیشمون، انگاری منتظر شروین بود .

شروین پسر شر و شیطونی بود که چند سالی میشد حسابی دل این خواهر مارو برده بود .

به محض وردمون دیدم که شهریار به سمتم اومد آسا پشت سرم بود و هنوز متوجه اون نشده بود .

اومد مقابلم و دستاشو باز کرد تا بغلم کنه که آسا بجای من رفت توی بغل شهریار و گفت :

- سلام آقا شهریار از آشنایی باهاتون خیلی خرسندم .

دستمو گرفتم جلوی صورتم تا با خندم همه چیو بر باد ندم.بزور خودمو جمع کردم و با لحن جدی ای گفتم :

- بهم معرفیتون میکنم شهریار خان ایشون آسا دلیل زندگی من هستش و آسا جان اقا شهریارم از دوستای خیلی دور بنده هستن .

آسا لبخندی زد و گفت :

- خوبه که از دوستای خیلی دور هستن وگرنه من حسودیم میشد کسی جز من نزدیک خانومیم باشه .

یه نگاه کردم به شهریار که دیدم شوک زده داره به ما نگاه میکنه ،خودمم از حرف های آسا دهنم نیم متر بازمونده بود شهریار که جای خود دارد .

بلاخره شهریار به خودش اومد و گفت :

- بعله خوشبختم از آشناییتون نورلانا از عشق جدیدشون برامون نگفته بود غیر منتظره بود یکم .

آسا خاک فرضی روی شونه ی شهریار رو تکوند و گفت :

+ نانی من همیشه عاشق سوپریز کردن هست. مواظب قلبت باش یوقت از هیجان سوپریزاش تپیدن یادش نره .

و با زدن طعنه ای به شهریار از کنارش رد شد .

عجب بازیگری هست خبر نداشتم؛برای فرار از شهریار منم فوری از گوشه ی کت آسا چسبیدم و دنبالش رفتم .

دورتر که شدیم آسا خم شد و کنار گوشم گفت :


romangram.com | @romangram_com