#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_34
هووووف فک میکردم مثل این فیلما میخواد بگه امیدی به مریض شما نیست ،حافظشو از دست داده ها .
سریع رفتم بخش و اتاق آسارو از پرستارپرسیدم ،توی اتاق ۷۶۱ بستری شده بود .
وارد اتاق شدم و روی صندلی کنار تخت نشستم ،هنوز به هوش نیومده بود واین موضوع کمی نگرانم میکرد .
سرمو گزاشتم لبه ی تخت که پلک هام از فرط خستگی افتادن روی هم و خوابم برد. با حس تکون خوردن شی ای روی تخت چشمام رو باز کردم .
اولش نفهمیدم کجام ولی کم کم با دیدن دیوارای بیمارستان ماجرای دیشب یادم اومد. سرمو بلند کردم که دیدم آساسردرگم داره اطرافو نگاه میکنه .
لبخندی زدم و گفتم :
- سلام حالت خوبه ؟؟درد داری؟؟
+ من چرا بیمارستانم؟؟سرم چرا اینقدر درد میکنه؟؟
نباید میفهمید من اینکارو باهاش کردم پس نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم :
- سر کسی که کلش توی کابینت مردم باشه همین بلا میاد. سرت خورده به لبه ی کابینت .
+ پس چرا یادم نمیاد ؟ینی با خوردن سرم به کابینت من بی هوش شدم؟؟ !!!
اوه اوه اوضاع داشت خطری میشد باهوش تر از این حرفا بود ،سعی کردم با کولی بازی جریانو ماست مالی کنم .
- آقا به من چه من چه بدونم ؟؟اصن تو کلت تو کابینت خونه ی من چیکار میکرد که این بلا سرت بیاد؟؟؟
بیاو خوبی کن؛ آقا رورسوندم بیمارستان عوض دستت دردنکنه بازجویی میکنه منو .
+ چته نورلانا ؟؟چرا کولی بازی؟ درمیاری مگه من چی گفتم که ؟؟
- خب اعصاب آدمو خورد میکنی دیگه ..
بزار دکترتو صدا کنم مرخصت کنه بریم خونه. امروز کلی کار داریم خیر سرم ،زدی خودتو ناقص کردی .
بعد گفتن حرفم فوری از اتاق زدم بیرون .آخیش خداروشکر بیخیال قضیه شد. داشتم میرفتم سمت ایستگاه
romangram.com | @romangram_com