#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_3
_ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ...
راه افتادم سمت در خروجی رستوران وایستادم کنار یکی از ستونایی که جلوی رستوران بود ٬ برف نباریده بودولی هوا بشدت سرد بود .
نگاهمو دوختم به خیابون ٬ تماشای رفت و امد ادما بهم ارامش میداد .
تو فکر بودم که یهو دستی روی شونم قرار گرفت فک کردم ارزوعه گفتم :
_ دو دیقه بزار راحت باشم ارزو بعد میام تو
_ شهریار: قدیما عادت نداشتی تو سرما بمونی و به من فکر کنی
جوری سرمو برگردونم عقب که فک کنم دوتا از مهرهای گردنم شکست با تعجب نگاش کردم و پرسیدم :
_ اولا کی بهت گفته که من بتو فکر میکنم ؟؟؟؟
دوما موندم تو سرما که فضولمو پیدا کنم نمیدونستم جناب عالی جز نامردی تو فضولیم سر رشته دارید !!!
از مشت شدن دستاش فهمیدم یکم زیاد قهوه ایش کردم ٬ بدرک حقشه مردتیکه پروعقب گرد کرد و داخل رستوران شد چند دیقه ای صب کردمو و بعد رفتم تو همه مشغول صحبت بودن با سر اشاره ای به ارزو کردم که بریم بعد برداشتن کیفم رو به همه خدافظی کردیم خواستم راه بیوفتم که باصدای شهریار متوقف شدم
_ خانوما هفته بعد یه پارتی کوچیک تو خونم دارم اگه تشریف بیارید خوشحال میشم .
یهو ارزو برگشت گفت :
_ معلومه که میایم .
با چشای گرد شده به ارزو نگاه کردم؛ ینی واقعا تا الان نشناخته شهریارو قیافش یادش نمونده که اینجوری
دعوتشو قبول کرد؟؟؟
ارزو دستمو کشید برد سمت ماشین و سوار شدیم .
تا نشستم عین بمب منفجر شدم .
_ وااای ارزوو من از دست تو چیکار کنم ٬ چرا سرخود دعوتشو قبول کردی ینی متوجه نشدی که اون شهریاره
romangram.com | @romangram_com