#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_2

رها یکی از دوستای دانشگاهم به مناسبت معرفی عشقش یه جشن کوچیک تو یکی از رستورانای گردون تهران گرفته بود .

همراه ارزو وارد رستوران شدیم که گرمای داخل صورتمو نوازش کرد .

از دور رها رو دیدم که برامون دست تکون داد با بچه ها سر یه میز نشسته بودن هر قدم که نزدیک تر میشدم افرادی که دعوت شده بودنو انالیز میکردم ٬اکثرا از بچه های دانشگامون بودن؛

فقط یه نفرو نشناختم که پشت به طرف ما نشسته بود .

تا رسیدیم سر میز با حالت مسخره و صدای بلند گفتم :

_ سهلاااااام شطولید جوجه ترشیده های من ..

چنان بهم چشم غره رفتن که نیش بازم بسته شد ...

ارزوم سلام داد ٬خواستم بشینم رو یکی از صندلی ها ٬اما پسری که پشتش به سمت ما بود دستشو گزاشت روی صندلی و برگشت به سمت من .

وااای خدای من ... مات و مبهوت بهش خیره شده بودم ٬

باورم نمیشد بعد این همه سال اونم اینجا ببینمش ..

چند لحظه ای همینطور بهم خیره بودیم که باصدای رها به خودمون اومدیم :

_ واای نورلانا جون یادم رفت بهت معرفی میکنم ٬ عشقم شهریار ٬شهریار جان اینم هم دانشگاهیم نورلانا جون هستش .

ناخداگاه گوشه ی لبم رفت بالا پوزخندی زدم وگفتم :

_ بله از اشنایی باهاشون مفتخرم .

شهریار که تا اون موقع ساکت بود زیر لب گفت :

_ همچنین بانوی زیبا

پشت چشمی براش نازک کردم نشستم پشت میزسر میز کنار هم نشسته بودیم نگاه های زیر چشمی شهریار اذیتم میکرد .

وای که خدا لعنتت کنه ارزو چقد بهش اشاره کردم بیا این ور بشین ولی توجه نکرد.فضا برام بشدت سنگین بود احساس خفگی میکردم ؛از پشت میز بلند شدم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com