#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_149
- نوکر بابات غلام سیاه. اصلا من چرا براتو آشپزی کنم ؟! پس نازنین جونتون کجا تشریف دارن؟؟
به شکل وحشتناکی اخم هاشو در هم کشید و روی تخت نشست. با لحن پر از خشمی گفت :
- نورلانا یکبار دیگه اسم اون هرزه توی این خونه بیاد باور کن دیگه پشت گوشتو دیدی منم میبینی. الانم اگه یه لقمه صبحونه نمیدی کوفت کنیم پاشم برم شرکت تا اخراجم نکردن ..
با دهن نیمه باز و چشم های گرد شده بهش چشم دوختم .
این الان چی گفت؟؟
هرزه؟؟ !!
به نازنین گفت هرزه؟؟
وجودم سراسر از شادی پر شد در حدی که داشتم از شدت خوشحالی منفجر میشدم اما خودم رو کنترل کردم تا آسا چیزی از حالت صورتم متوجه نشه .
بلاخره نازنین عشقش بود و الان خیلی ناراحته از بهم خوردن مراسمشون .
آهسته از در اتاق بیرون رفتم و در رو پشت سرم آروم بستم .
به محض بستن در لی لی کنان و بشکن زنان به سمت آشپزخانه رفتم .
نون توست ها رو داخل توستر گذاشتم و شیر رو داغ کردم .
از هرچیزی که داخل یخچال بود قطعه ای برش دادم و توی ست صبحانه خوری شیک و خوشگلم گذاشتم .
جوری با وسواس صبحانه رو آماده کردم که حس و حال نو عروس ها بهم دست داد. میخواستم همه چیز کامل باشه تا بلکه کمی به
چشم آسا بیام و جای نازنین رو براش پر کنم .
بعد از چیدن میز با صدای بلند آسا رو صدا زدم تا برای صبحانه بیاد .
وارد آشپزخانه شد که با دیدن میز با تعجب نگاهی به میز که با تمام سلیقم آماده کرده انداخت .
- تو از این کاراهام بلد بودی و نمیدونستیم!؟
romangram.com | @romangram_com