#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_150

تابی موهای بلوندم دادم و گفتم :

- تو حالا مونده تا خیلی چیز هارو بدونی .

چهرش رو درهم کشید و زیر لب گفت :

- حق باتوعه ، من خیلی احمق بودم که فکر میکردم از روی ظاهر ادم ها میتونم تا هفت جدشون رو هم بشناسم .

میدونستم منظورش به نازنین بود ولی به روی خودم نیاوردم و ظرف نیمرو روی میز گذاشتم .

خواستم پشت میز بشینم که آسا اخمی کرد و گفت :

اول برو بی صاحابتو تنت کن بعد بیا بشین سفره حرمت داره .

نگاهی به خودم انداختم که دیدم هنوز حوله توی تنم بود .

آخی گفتم و محکم دستم رو به پیشانیم کوبوندم .

انقدر از شنیدن خبر جدایی آسا خوشحال شدم که حتی یادم رفت لباس تنم کنم .

پاک آبروم رفت پیشش .

برخلاف من آسا یادش بود لباس تنش کنه و یک دست از لباس هایی که قبلا براش خریده بودم پوشیده بود .

سریع به سمت اتاقم دویدم و شلوار خاکستری اسلش با سارافون مشکیم رو تنم کردم .

به موهام شونه ای زدم و دستمال سری به رنگ سارافونم به سرم بستم .

حالا که خدا این فرصت دوباره رو بهم داده بود باید کاری میکردم تا آسا رو مال خودم کنم ، نباید بزارم فکر کنه من هم مثل نازنین هستم .

از آینه نگاهی به خودم انداختم بعد از مرتب کردن سر و وضعم به آشپزخانه رفتم .

آسا بشدت سرفه میکرد و از چشم هاش آب میومد خودمم دست کمی از اون نداشتم .

هردومون به شدت سرما خورده بودیم .


romangram.com | @romangram_com