#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_142
خواستم صورتش رو لمس کنم تا باورم بشه اما با یادآوری اینکه اون امروز قراره متاهل بشه دستمو پس کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
کاش نازنین نامی نبود تا با یک دل سیر لب های تشنم از بوسیدنش سیراب می شد .
با چشم های نمناک پشت میز غذاخوی نشستم و ساعدم رو زیر چونه ام تکیه گاه قرار دادم .
یعنی چی شده که آسا دیشب اینجا اومده؟ !
حتما دوباره اومده ازم پول بخواد ولی این رو که صبح هم میتونست ازم بخواد !
وقتی به این فکر میکنم که کل دیشب رو توی بغلش خوابیدم زیر گونه های رنگ و رفته ام جهش خون رو احساس میکنم .
خدایا چی می شد فقط یک بار دیگه ام بتونم سرم رو روی دست های مردونش بزارم و بخوابم ؟
داشتم گدایی بغل آسا رو از خدا میکردم که کیارش با عصبانیت وارد آشپزخانه شد .
نگاهی بهش انداختم که با خشم منو از پشت میز کشید بیرون و بازوهایم رو محکم اسیر دست های تنومندش کر د .
خیره ی چشم هام شد و با صدای نسبتا فریاد مانند گفت :
- چرا دوباره آسا رو توی خونه راه دادی ؟؟ !!
تمام دیشب توی اتاق تو داشت چه غلطی می کرد؟
چرا به من خبر ندادی از خونه پرتش کنم بیرون؟؟
بازوهایم رو به شدت از دستش کشیدم بیرون و گفتم :
- تو به چه حقی با من اینجور برخورد میکنی هان؟؟؟
بتو چه که آسا تو اتاق من چیکار میکرد؟
تو چه کاره ای که آسای من رو از خونه بیرون بندازی؟؟
بحای این وراجی ها از بادیگارد های خودت بپرس آسا چجوری وارد عمارت شده و اومده داخل اتاق من !
romangram.com | @romangram_com