#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_136

هنوز به هوش نیومده بود و ناله میکرد . نمیتونستم توی بغلم ببرمش. شاید مسخره باشه ولی نازنین با این حالش صد برابر بیشتربرام دوست داشتنی تر بود ،نمیتونستم وقتی توی بغلم هس خودمو کنترل کنم و نبوسمش .

همراه عطیه خانم از ماشین پیاده شدیم و سریع به سمت نگهبانی رفتم و یک ویلچر ازشون گرفتم .

نازنین رو ار ماشین کشیدم بیرون و روی ولیچر گذاشتمش ولی موقع بستن در ماشین با دیدن خون زیاد روی صندلی وحشت کردم .

بدون اینکه از راننده عذر خواهی کنم به سرعت نازنین رو به اورژانس بردم و کمک خواستم .

کم مونده بود اشکم دربیاد ،بلند فریاد میزدم و کمک میخواستم ،

آخه چرا یهو خونریزی کرده ؟؟نکنه پدرش بهش چاقو زده من متوجه نشدم ؟

پرستار ها اومدند و نازنین رو روی برانکارد گذاشتن .

- تروخدا ببینید خانومم چش شده ؟چرا خونریزی داره؟؟

- اینو شما باید بگید این چه وضعشه چرا اینقدر کتکش زدید؟؟

- پدرش دست روش بلند کرده .

- بعد انجام معاینه وآزمایشات وضعیت مریضتون رو بهتون خبر میدیم .

نازنین رو بردند داخل اتاق معاینه .

کلافه توی سالن راه میرفتم و به خودم فحش میدادم .

پرستار با حالت غمگینی از اتاق بیرون اومد و گفت :

- متاسفانه نتونستیم بچه رو نجات بدیم ،بخاطر شدت لگد هایی که به شکم زده شده بود سقط شد .

توی اون موقعیت اصلا حس خنده نداشتم ولی با صدای بلند زدم زیر خنده به قدری که چشمام خیس شد .

پرستار با قیافه ای که انگار داره با یک ادم روانی حرف میزنه گفت :

- آقا من دارم میگم بچتون سقط شده شما دارید میخندید ؟! زن بیچاره ببین دست کی افتاده! شمرم بود الان برای بچش دلش میسوخت .


romangram.com | @romangram_com