#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_135
از خودم متنفر شدم، من چقدر پستم که باعث شدم این بلا سر عشقم بیاد !
مادر نازنین با ناله گفت :
- پسرم تو که تنبیهش کردی باز برای چی اومدی اینجا ؟؟میخوای دوباره زیر مشت و لگدش بگیری؟؟
هراسون گفتم :
- نه، نه بخاطر این نیومدم . دیگه هیچوقت دست روش بلند نمیکنم شرمندتونم .
از مادرنازنین عطیه خانوم خواستم که به تاکسی تلفنی زنگ بزنه تا ببرمشون بیمارستان .
اول ها قبول نمیکرد و میگفت خودت باعث این حالمون شدی خودتم میبری بیمارستان؟؟
بعد از کلی خواهش و التماس قانع شد و حاضر شد زنگ بزنه .
بعد از اومدن ماشین نازنین رو که از شدت درد بیهوش شده بود بغل کردم و روی صندلی عقب گذاشتم .
اخمی روی پیشانیم نشست ، هنوزم اون مانتوی قرمز و زنندش تنش بود و موهای طلاییش روی صورتش ریخته شده بود .
با حرص موهاشو جمع کردم و زیر شالش گذاشتم ، اما مانتشو چیکار کنم ؟
نه اینجوری نمیشد ،به راننده گفتم حرکت نکنه تابیام .
سریع رفتم داخل خونه ازعطیه خانم خواستم موقع اومدن چادر نازنین رو هم بیاره .
بعد از چند دقیقه عطیه خانم در حالی که چادر نازنین توی دستش بود سوار ماشین شد .
به سختی نازنین رو تکون دادم و چادرش رو سرش کردم .
وقتی هر تکونی که میخورد ناله میکرد از خودم متنفر میشدم، کدوم دامادی اینجور عروسش رو سیاه و کبود میکنه ؟ !
الهی دستم بشکنه . انقدر درگیر سرزنش کردن خودم بودم که متوجه نشدم کی به بیمارستان رسیدیم .
خداروشکر بارون بند اومده بود و راحت میتونستم نازنین رو از ماشین پیاده کنم .
romangram.com | @romangram_com