#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_118

پیام از طرف نورلانا بود :

- میدونم الان خیلی وقته که خوابیدی اما من بدون شب بخیر گفتن بهت خوابم نمیبرد ، شبت بخیر آسای ...

آسای؟ !!

دختره ی دیونه برداشته از خودش پسوند به اسمم اضافه کرده، آسای !!!

بخاطر رفتار دیروزش حسابی ازش دلخور بودم بجای تبریک گفتن کولی بازی درآورد ،برای همین بیخیال گوشی رو انداختم روی میز پاتختی .

عجیب بود بی قراری دلم رفع شد انگار دوای دردش پیامک نورلانا بود .

فردا باید برای آزمایش قبل عقد میرفتیم ، بدون اینکه بفهمم پلک هایم روی هم افتاد و به خواب رفتم .

ساعت نه صبح بود که جلوی در خونه ی نازنین اینا رسیدم .

در خونه باز بود و صدای داد و بیداد از داخل خونه می اومد .

وارد حیاط شدم که دیدم نازنین و پدرش در حال دعوا کردن هستند .

- نازنین:نمیخوام ، نمیخوام من متنفرم ازش چرا دست از سرم برنمیدارید؟؟

+ پدرنازنین:تو غلط کردی دختره ی بی آبرو عین بچه ی آدم هر چی گفتم

میگی چشم میری سر خونه زندگیت ، حالا ام گمشو بروحاضر شو آسا داره میاد برین آزمایش .

- نازنین: ولی من که نمیتونم آزمایش بدم حالا چیکار کنم ؟؟

پدر نازنین: به من ربطی نداره گندیه که خودت بالا آوردی حالا ببین چجور میتونی جمعش کنی .

صدای پای کسی اومد که فوری از حیاط خارج شدم و پشت دیوار مخفی شدم ، نمیخواستم بفهمن حرف هاشون رو شنیدم .

حسابی از حرفای نازنین گیج شده بودم از کی متنفر بود! کیو نمیخواست ؟ چرا نمیتونست آزمایش بده ؟؟

حدود ده دقیقه ای صبر کردم و دوباره در رو کوبیدم .


romangram.com | @romangram_com