#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_113

با احساس سرما کمی توی خودم جمع شدم و با چشمان بسته به دنبال رو تختی گشتم تا روی خودم بکشم اما ناگهان با فرو رفتن شی تیزی توی دستم جیغم به هوا رفت و سریع روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم ،توی اتاق خودم بودم .

با نگاه گیج و سردرگم به سرمی که توی دستم بود نگاه کردم .

چه اتفاقی افتاده برام ؟؟

چرا توی این وضعیتم؟؟ !!

دستم رو گرفتم به سرم و با صدایی که بزور در می اومد صدا زدم :

- آسا ... آسا کجایی؟؟ بیا کارت دارم

در باز شد و قامت کیارش میان چهارچوب در خود نمایی کرد .

چشماش حسابی سرخ شده بود و از صورتش خستگی میبارید .

- سلام ، تو چرا اومدی من آسا رو صدا زدم ، پس اون کجاست؟ !

+ نورلانا آسا برای همیشه رفت ، یعنی میخوای بگی خبر نداری آخر این هفته مراسم عقدشه؟ !

ناگهان تموم اتفاقاتی که گذشت به مغزم هجوم آورد و بغض کردم ، یادم بود آسا قراره ازدواج کنه ،اما فکرمیکردم همش یه کابوس بودکه بعد از بیداریم تمام شده .

سرم توی دستم و صدای گرفته ام ناشی از گریه و هق هق شدید گواهی صحت حرف های کیارش رو میداد ، آسا دیگه توی این خونه نبود .

بی اختیار باصدای بلند زدم زیر گریه و سرم رو روی پاهام گزاشتم . کیارش کنارم نشست و با عصبانیت سرم رو از روی پاهام بلند کرد و گفت :

- نورلانا به من نگاه کن ...

توجهی به حرفش نکردم که باشدت بیشتری صورتم رو به سمت خودش برگردوند و ادامه داد :

- انتظار نداشته باش که باور کنم عاشق اون پسره بی سرو پا بودی ،اولا ا اون در حد تو نبود و نیست ثانی اا تو هیچ چیزت شبیه دخترای

عاشق نیست ، پس بیخودی اشک تمساح نریز .

با صدای لرزون گفتم :


romangram.com | @romangram_com