#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_109
- رفته بودم خاستگاری نازنین ، قراره اخر هفته عقد کنیم .
جعبه شیرینی رو گزاشتم توی دستاش و گفتم :
- اینم شیرینی ازدواجم بخور بعد بگو آسا خسیسه ...
هیچ واکنشی نشون نداد همینجور به بهم خیره شده بود . ناگهان چونش لرزید و اشکاش یکی پس از دیگری روی گونش سر خوردن .
نورلانا
هفته ی دیگه جشن نامزدی آرزو بود و کلی کار ریخته بود روی سرم . خیلی خوشحالم براش من که عابقت به خیر نشدم با این شهریار لاقل خواهرم به عشق زندگیش رسید .
همراه آرزو و شروین برای خریدهای عقد و عروسی رفتیم بیرون . خیلی به آسا اصرار کردم که همراه ما بیاداما قبول نکرد و گفت که قراره برای مصاحبه ی استخدام بره جایی .
از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم و فکرم رفت به اتفاقات اخیر .این مدت خیلی به آسا وابسته شده بودم ، اونقدر که بعضی وقتا از شدت حسادت دوست داشتم نازنین نامی توی زندگیش نبود
و تمام آسا سهم من میشد ، بجای آسا ، آسای من میشد .
البته وجود نازنین برام زیاد مهم نبود. چون عشق های این دور زمونه یکی دو روزه هست مطمنم امروز فردامیاد و میگه که از هم دیگه جدا شدن .
ناگهان به خودم تشر زدم ، نورلانا تو از کی انقدر خودخواه شدی که منتظر خبر جدایی دو نفر هستی ؟! یعنی تااین حد برات مهمه که آسا مال تو بشه؟؟
ته دلم میدونستم من آرزوی جدایی دو نفر معمولی رو ندارم آرزوی جدایی عشقم از عشقش رو دارم .
با نشستن دست آرزو روی پام از فکر و خیال در اومدم و بهش نگا کردم .
- چی شده نانی تو فکری؟!نکنه بجای من تو خودتو داری تو لباس عروس تصور میکنی؟؟
+ گمشو اونور، دلت خوشه ها چه لباس عروسی هنوز داماد نیست به فکر لباس عروس باشم؟؟
- آسا به اون گندگی پس چیه ؟؟ نگو که تو این دو ماه نتونستی مخشو بزنی که به پسر بودنش شک میکنم !
+ وای آرزو میشه بیخیال این بحثا بشی اون خودش عشق داره منو میخواد چیکار؟ !
آرزو با تعجب سوتی کشید و گفت :
romangram.com | @romangram_com