#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_107

- منم سوالم همینه توشبی که سه ساله آرزوش رو داشتیم چرا باید گریه کنی؟ نکنه ناراضی هستی از اینکه میخوای خانوم من بشی؟ !

هراسون سرش رو تکان داد و تند تند گفت :

+ نه نه اصلا همچین چیزی نیست آسا تو داری اشتباه فکر میکنی گریم از روی ذوق و خوشحالیم بوده لطفا فکردیگه ای نکن .

با شنیدن این حرف نفس آسوده ای کشیدم و برای اولین بار در آغوش کشیدمش .

در اتاق رو تا نیمه باز کردم و گلی که خریده بودم رو از میون در اتاق نشونش دادم و گفتم :

- تمام اون گل ها رو فدای یه تار موت میکنم ،دیگه نبینم گریه کنی خانومم من طاقت دیدن گریتو ندارم .

بدون حرف سرش رو گزاشت روی سینم و آروم آروم نفس کشید .

قرار عقد رو برای آخر هفته گزاشتند ، میخواستم عقد و عروسی یک روزه برگزار بشه ولی بخاطر وضعیت مالی خانواده ی نازنین قرار شد عقد کنیم اما یک مدت نامزد بمونیم تا مقدمات عروسی رو بتونن فراهم کنن .

شاد و سرخوش به خونه برگشتیم . میخواستم بخوابم که یادم افتاد به نورلانا خبر ندادم و حتما تا الان نگرانم شده.

گوشیم رو روشن کردم که سی تماس از دست رفته ی نورلانا روی صفحه خودنمایی کرد .

از دست خودم شاکی بودم که چرا نگران گزاشته بودمش .

پیامکی نوشتم و بهش گفتم که امشب رو نمیرم عمارت اما جوابی بهم نداد .

شب با هزار فکر و خیال خوابم برد ، صبح با صدای سرو صدای محیا از خواب بیدار شدم ، حواسم نبود که خونه ی خودمون هستم با اعتراض گفتم :

- اه نورلانا خبرت، اول صبحی چرا انقدر سرو صدا میکنی بزار بخوابیم دیگه ...

+ چشمم روشن داداش نورلانا کیه؟؟؟

با صدای محیا دومتر از جام پریدم و صاف نشستم ، سوتی بزرگی داده بودم . سعی کردم خودم رو جمع و جورکنم و گفتم :

- هیچکس ورپریده دختر یکی از همکارام هست آخه اونم مثل تو اول صبح ها حسابی سرو صدا راه می انداخت .

با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و گفت :


romangram.com | @romangram_com