#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_106

کوچه های پیچ در پیچ که از خانه های قدیم ساخت تشکیل شده بودن .

بعد از دوساعت گشتن بلاخره آدرس خونه اشون رو پیدا کردیم .

خونه ی قدیمی که دیوارهاش از گل و خشت ساخته شده بود و در چوبی پوسیده ای که حتی با زدن یک لگد هم به راحتی باز میشد .

کلون در رو کوبیدم که صدای مردونه ای گفت بفرمائید .

یا الا...گویان وارد شدیم که خانواده ی نازنین به استقبالمون اومدن .

نازنین رو نتونستم بینشون ببینم حتما توی آشپزخونه یا اتاقش بود .

بعد از زدن حرف های اصلی نوبت تعین مهریه رسید که پدر نازنین در کمال تعجب پنج عدد سکه بهار آزادی ویک سفر حج پیشنهاد داد .

به غیر از من مامان و بابا هم از شنیدن این مقدار مهریه ی کم شوکه شده بودن .

با خودم فکر میکردم چون نازنین خانواده ی فقیری داره حتما مبلغ مهریه ی بالای درخواست میکنن اما برخلاف تصورم شد .

با گفتن مبارکه ای زن ها کل کشیدند و مادر نازنین برای آوردن چای ها صدایش زد .

نازنین در حالی که چادر سفیدی به سرش بود با سینی چای ها از آشپزخونه بیرون آمد، چقدر ناز شده بود توی این چادر ، الهی فدای خانومم برم .

به نوبت به همه چای تعارف کرد که نوبت به من رسید .

وقتی میخواستم چای رو از سینی بردارم نگاهم به چشمای سرخش افتاد که خبر از گریه کردنش میداد .

مادرم نگاهی به نازنین انداخت و ماشاالله گویان ازش تعریف کرد . دلم شور میزد چرا نازنین گریه کرده بودمگه نباید خوشحال باشه از اینکه بلاخره بهم رسیدیم ؟ !

کلافه سرم رو انداختم پائین که پدر نازنین گفت بریم توی اتاق و حرفای آخرمون رو بهم بزنیم .

نازنین جلو تر از من راه افتاد و من پشت سرش وارد اتاق شدم . به محض اینکه در اتاق رو بستم به سمت نازنین رفتم و محکم از شونه هاش گرفتمش .

- نازنین بیخودی نگاهت رو از من ندزد میدونم که گریه کردی .

+ نه این چه حرفیه گریه برای چی آخه؟ !


romangram.com | @romangram_com