#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_105

بعد از سلام دادن دست بابا رو بوسیدم و همگی وارد خونه شدیم . حالا وقتش بود که همه چیو به خانوادم بگم .

سرمو انداختم پایین و با انگشتایی که بهم گره خورده بودن گفتم :

- بابا اومدم ازتون بخوام برام برید خاستگاری .

مامان ملیحه از شوق هینی کشید و دستشو گزاشت مقابل دهانش .

+ مادر راست میگی؟ واقعا سرعقل اومدی میخوای زن بگیری؟؟ !!

- با اجازتون البته ...

پدرم ابروهاشو درهم کشید و گفت :

- بابا جان با کدوم پول نه شغل داری نه خونه دختر مردمو میخوای با کدوم پول خوشبخت کنی؟ !

+ باباجان این مدت کار کردم و پول درآوردم انقدری هست که بتونم یه خونه ی کوچیک رهن کنم امروز هم تویکی از شرکت های معروف ساختمان سازی استخدام شدم و از فردا قراره برم سرکار ثابت .

پدرم با تحسین دستی به کمرم زد و گفت :

- میدونستم تو پسر خودمی شیر مادرت حلالت باشه ، حالا این دختری که در نظر داری کی هست ؟ خانواده دارن؟؟

+ یکی از همکارای قبلیم هست خیلی دختر و خوب و نجیبی هست از خانواده اش ام خیالتون راحت آدمای آبرودای هستن

پدرم سری تکون داد و قرار شد شب برای خاستگاری به خانه ی نازنین بریم .

انقدر این مدت جدایی کشیده بودم که دیگه تحمل نداشتم اول اجازه بگیریم از خانوادش بعد برای خاستگاری بریم.

تند تند برای نازنین پیامکی نوشتم وبهش خبر دادم خودش رو حاضر کنه برای شب .

نازنین از این تصمیم یهویی کمی شاکی شد که چرا از قبل بهش خبر ندادم ولی بعد از توضیح دادن ماجرا کلی ابراز خوشحالی کرد و رفت تا آماده بشه .

بعد از خوردن شام حاضر شدیم و به سمت خونه ی نازنین راه افتادیم .

آدرسی که نازنین داده بودید جنوب شهر بود و کمی پیدا کردنش مشکل بود .


romangram.com | @romangram_com