#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_104
بلافاصله در باز شد و مادرم درحالی که چادر گل گلی اش را نصفه نیمه روی سرش انداخته بود با عجله به پیشوازم آمد و منو به آغوشش کشید .
ازش فاصله گرفتم جعبه های شیرینی و گل رو بزارم تا محکم تر به آغوشش فشارم بده ، چقدر دلم تنگ شده بودبرای یک آغوش،آغوش عاری از هوس و پر از بوی عشق .مامان ملیحه در حالی که با گوشه ی چادرش نم چشمانش رو میگرفت پرسید :
- آسا، مادر کجا بودی تا حالا ؟؟نمیگی یه پدر و مادر پیری داری که دلتنگت میشن؟ میدونی چقدر محیا بهونه ات رو میگرفت؟
با عشق به چشماش خیره شدم و گفتم :
+ تاج سرم من که بهت گفتم برای کار یه مدت میرم جنوب الهی فدای دل تنگت بشم ببخش پسر بی معرفتت رو .
نمیخوای راهم بدی تو خونه؟؟
با این حرفم با حالت دستپاچه کنار کشید و گفت :
- نور چشمم این چه حرفیه ؟؟ خونه مال خودت هست قدمت روی چشمام پسرم .
دستمو انداختم پشت کمر مامان ملیحه و باهم وارد خونه شدیم .
بابا هنوز به خونه نیومده بود و محیا هم برای بازی همراه دوستاش به کوچه رفته بود . نشستم روی زمین وتیکمو به پشتی دادم .
مامان درحالیکه سینی چایی دستش بود یکی از جعبه های شیرینی رو هم برداشت و آمد کنارم نشست .
با عشق دستمو دورش حلقه کردم و بوسه ای روی گونش کاشتم .
- مادر نمیخوای بگی گل و این شیرینی ها مناسبتش چیه؟؟
+ چرا مادرم میگم ، فقط زنگ بزنید به پدر تا زودتر بیاد خونه باهاتون حرف دارم ، یکی از اون جعبه ها برای شماست دوتای دیگه مال کس دیگه ای هست .
- خیر باشه مادر نگرانم کردی ...
+ خیر هست مادرم چرا انقدر بیهوده نگران میشی آخه !
حدودا نیم ساعتی گزشته بود که در حیاط باز شد و بابا در حالی که دست محیا رو گرفته بود وارد خونه شد .
محیا با شیطنت جیغ جیغ کنان دوید و خودشو تو بغلم پرت کرد یه بوس محکم از لپش کردم و گزاشتمش زمین .
romangram.com | @romangram_com