#آسای_من_(جلد_اول_و_دوم)_پارت_102
هفته ی دیگه ام مراسم نامزدی آرزو وشروین بود و همراه نورلانا برای خرید جشن رفته بودند .کمی چرت زدم و بعد از گرفتن دوش ده دقیقه ای ، کت اسپورت خردلی و شلوار کتان سیاه رنگی پوشیدم و بابرداشتن کیف سامسونت چرمی قهوه ای رنگم از خونه بیرون زدم .
متوجه حضور یکی از بادیگارد ها پشت سرم شدم ولی به روی خودم نیاوردم . این مدت به این تعقیب ها عادت کرده بودم هروقت که بیرون میرفتم یکی از بادیگارد ها به دنبالم راه می افتاد تا اتفاقی برام نیوفته .
خیلی خنده دار و جالب بود ؛آه دربساط نداشتم اما به لطف نورلانا بهترین بادیگارد های تهران محافظم بودند .
سوار تاکسی شدم و آدرس شرکت رو به راننده دادم . مسافت زیادی تا خونه ی نورلانا داشت حدود دوساعت توی راه بودیم .
راننده جلوی شرکت توقف کرد و از ماشین پیاده شدم . به سردر ساختمان بیست طبقه ی روبه روم خیره شدم .
« شرکت ساختمانی رادمهر »
با قدم های استوار وارد شرکت شدم و بعد از پرسیدن دفتر مدیر عامل سوار آسانسور شدم .
آسانسور در طبقه ی دوازدهم وایستاد و ازش پیاده شدم .
کمی به اطراف نگاه کردم تا تابلوی دفتر مدیریت رو دیدم .
تقه ای به در زدم و با صدای بفرمائید وارد دفتر شدم .
از دکوراسیون داخلی دفتر ،دهنم مثل غار باز مونده بود اما سریع خودم و جمع و جور کردم و باصدای بلند سلام دادم .
مرد میانسالی که پشت میز بود سرش رو بالا آورد و گفت :
- بفرمائید بشینید خوش اومدین .
روی نزدیک ترین صندلی کنار میز نشستم . آبدارچی دو فنجون قهوه آورد و از اتاق بیرون رفت .
مدیر عامل که اسمش آقای فرهانی بود بعد از دیدن سوابق کار و معدل فارق التحصیلیم با تحسین نگاهی بهم انداخت و با اشتیاق ازم دعوت به همکاری کرد .
وقتی میان مدارکم فتوکپی شناسنامه ام رو دید با شک نگاهی به من و برگه ی فتوکپی انداخت .
با تردید ازم پرسید :
- مطمئنی اسم پدرت کیومرث هست؟
romangram.com | @romangram_com