#آسانسور_پارت_90
فاطمه – راستي شيطون.... مگه تاجيك نگفته بود حق خوردن پفكو نداريد..
شونه هامو انداختم بالا
- برو بابا ....براي دل خوش خودش گفته ...
ويكي ديگه انداختم بالا
فاطمه - از من گفتن... امد مچتو گرفت ...من كمكت نمي كنما
- چطور موقع خوردنش ..كمك مي كني ...
بهم چشمكي زد
فاطمه- بذار برم لباسامو عوض كنم بيام...تا بهت چطوري بودنشو حالي كنم
مي دونستم امشب شب خوبي دارم با وجود فائزه ...
بس كه اين دختر كر كر خنده بود ...با اين فكر ...سرعت خوردن پفكا رو بيشتر كردم ....تا فقط بسته بعدي رو با بچه ها سهيم بشم ... (چقدر خسيس بودمو و خودم نمي دونستم )
****
به ساعت نگاه كردم ..عقربه ها قصد حركت كردن نداشتن ...
رو كردم به سمت فائزه
در حالي كه چهارتايمون انقدر خنديده بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم
- خوب داشتي مي گفتي
romangram.com | @romangram_com