#آسانسور_پارت_85
پيرمرد لبخندش بيشتر شده بود...و به بهزاد كه در حال فوران بود خيره شد
بهزاد-تو جز مسخره كردن و جوك گفتن ....كاريم تو اين بيمارستان مي كني ....
-فعلا كه مي بيني....خوشبختانه ..... نه
و دور از چشم مرد قايمكي چشمكي حوالش كردم كه كلي بسوزه
- فعلا با اجازه
و به طرف در رفتم
بهزاد- خانوم صالحي
دستم رو دستگيره برگشتم طرفش
با عشوه اي كاملا ساختگي ..در جهت حرص دادن مجددش
- جانم
به چشمام خيره شد ..منم بدتر از اون بهش خيره شدم ..
فكر كردي من از رو مي رم ...عمرااااااااااااااا
هنوز بهش خيره بودم
خواست چيزي بگه كه تو نطفه خفه خون گرفت و لال شد و روشو برگردوند...
تو دلم : خداروشكر.... لال از دنيا نري ولي فعلا لال موني بگيري.... برات بهتره
romangram.com | @romangram_com