#آسانسور_پارت_8


تا مارو ديد

واي ننه.... خدا شما رو از غيب برام رسوند

جانم ...غيب ديگه كجاست ؟لابد همين اطراف بوده كه من احمق نمي دونستم

مادر پير ش الهي

با ته صدايي كه خنده توش موج مي زد و با لحني شوخ :

- ممنون مادر.... هنوز جونيمو دوست دارم ..پيري باشه براي بعد از مردنمون ..كه ديگه آرزويي برامون نمونده

پيرزن كه مي خواست فكمو پياده كنه تو مردمك چشماي سياه سوختم خيره شد و ..بدون توجه به من ....و رو به محمد

پيرزن- مي خوام اين چندتا تيكه وسايلو ببرم طبقه 13 ...زورم نمي رسه ...كمك مي كني پسرم ببرم بالا ....؟

نگاه تو روخدا .پيرزن خرفت انگار داره با زيدش حرف مي زنه..منم كه اصلاجز ادما حساب نمي شم

محمد از اسانسور رفت بيرون.... چند قدم رفتم جلو و سرمو از لاي در بردم بيرون

دو تا جعبه و يه مجسمه بزرگ ...

هي... روترو برم زن ....نه مي خواستي زورتم برسه ..اخه تو رو چه به اين كارا ...

محمد كيفشو گذاشت روي يكي از جعبه ها و بلندش كرد ...و به طرف اسانسور امد ....

پيرزن درو با دستش نگه داشته بود كه بسته نشه ...

رفت جعبه دوم بياره ...اونم برداشت معلوم بود سنگينه... اينم از زور زدن موقعه برداشتن فهميدم ...

اونم اورد تو اسانسور ..رفت سراغ مجسمه

پيرزن- مادر چرا اونجا وايستادي نمي گي كمرش مي گيره برو كمكش ..


romangram.com | @romangram_com