#آسانسور_پارت_7

- منظورم همين بالا رفتناي الكيه ديگه

شونه هاشو انداخت بالا و چيزي نگفت ...

با دندونام از تو لپمو گاز گرفتم ....

- اين چرا اصلا حرف نمي زنه

اسانسور ... طبقه 10 وايستاد و در باز شد...

چشمامو دوختم به بيرون..تا ببينم كي مياد...

ولي كسي پشت در نبود...

- د بيا.. همينو كم داشتيم ..چه خوب رفتيم سركار و پوزخندي زدم

محمد با نگاه جدي بهم نگاه كرد و دكمه رو فشار داد....

عقب تر رفتم و به اينه تكيه دادم

طبقه 5.... اسانسور وايستاد....

سعي كردم نخندمو و جدي باشم..ولي مگه ميشد...

امروز از اون روزا بود كه بي خود و بي جهت ...هي خنده ام مي گرفت ...

- ....اميدوارم اينجا ديگه سر كار نباشيم ...

نگام نكرد ....چهره اشو نمي ديدم چون جلوتر از من ايستاده بود ...

- اين حتما ارتشيه كه انقدر سيخ وايستاده..اره .ارواح ننه اش

در باز شد

چشمم به پيرزني افتاد كه يه دستشو تكيه داده بود به در اسانسور...

romangram.com | @romangram_com