#آسانسور_پارت_24
شونه هامو انداختم بالا و از اتاق خارج شدم ...
اوه اوه تاجيكو ديدم كه از رو به رو داشت بهم نزديك مي شد ..
.از دو طرف لبه مقنعه امو دادم تو و به صبا كه تو ايستگاه پرستاری وايسته بود نگاه كردم ..
يه پرونده تو دستش بود ....داشت دارو ها رو اماده مي كرد كه بره سراغ مريضا
- عزيزم نيروي تازه نفس نمي خواي ؟
صبا- نيكي و پرسش... ولي تاجيك بفهمه منو و تو رو در جا.....
مي دوني كه ?
- اره پخ پخ
باهم ريز خنديدم ...و سريع قبل از امدن تاجیك چرخو حركت دادم و از صبا دور شدم ...
ليستو برداشتم و به شماره اتاقا و داروها نگاه كردم ....
- اتاق 212..
- سلام اقاي كاظمي حال و احوال
فقط يه لبخند كم جون زد ...
- بخند بابا امروز از سوراخ شدن خبري نيست ..
مي خواي بريم به جنگ سرم ...امروز سرموتو سوراخ مي كنم...
سرنگو پر كردم و وارد سرمش كردم ...
- ببين چه زود رنگ باخت.... همه كه مثل شما شجاع نيستن
romangram.com | @romangram_com